پارت سی و یکم

35 11 0
                                    


ییبو مبهوت از زمزمه ی نیروی تاریک با صدای داد دیگری مسیر نگاهش را تغییر داد. لی جونگی دوان دوان به سمت همکارش رفت. سرش را از روی زمین بلند کرد و با زدن ضرباتی آرام سعی داشت او را به هوش بیاورد:"هی پاشو... با توام..."
بازیگر جوان کمی سرش را تکان داد و کلماتی نامفهوم را زمزمه کرد. جونگی نگران به ییبو نگاه کرد:"باهاش چیکار کردی؟ این چرا اینطوری شده؟"
ییبو اخم کرد و به مسیرش ادامه داد. جونگی سر بازیگر جوان را به آرامی بر روی زمین گذاشت و با عجله برخاست. به سمت ییبو دوید و به بازویش چنگ زد:"با توام..."

شاهزاده ایستاد. نگاه عصبانی و سردش را به جونگی داد. سیاهی چشمانش دلهره ی عجیبی بر دل بازیگر جوان انداخت. ناخواسته دستش شل شد و بازوی ییبو را رها کرد. ییبو کمی به او نزدیک شد:" قرار بود شماها طعمه ی سیاهی ها بشین اما حالا اونا از شما دور شدن... شما میتونین به زندگی عادی خودتون برسین..."
شاهزاده دستش را بر شانه ی جونگی گذاشت و لبخند زد:"اگه قبلا آسیب دیدی این بار آسیب نبین و کمک کن تا بقیه هم آسیب نبینن... فکر نکنم دیگه ببینمت... پس به امید دیدار تو دنیایی خالی از هر دردی"
مقابل چشمان مبهوت بازیگر جوان، برگشت و با گامهایی بلند از آنجا خارج شد.

ییبو می دانست هر ثانیه تاخیر او برابر است با مرگ جان. همانطور که با عجله به سمت خودروی پارک شده میرفت گوشیش را از جیبش بیرون کشید و شماره ی ریان را گرفت. بوق دوم تماس برقرار شد:"بله قربان؟"
ییبو با دیدن دستیار کنار خودرو، سریع سوار شد:"ریان... جان کجاست؟"
پسر جوان گفت:"سر کار... خونه ی موشیانگ نویسنده..."
ییبو صدایش میلرزید:"نه نه... باید بری ببینی... برو مطمئن شو..."
ریان نگران پرسید:"چیزی شده قربان؟"
ییبو عصبی نالید:"کاری که گفتمو بکن... تنها نرو... با پدربزرگ و سیما برو..."
گوشی را قطع کرد و رو به راننده دستور داد:"تندتر برو فرودگاه... خیلی سریععع"

مرد سرش را تکان داد و پایش را بر روی پدال گاز فشار داد.

*****

چنگ مقابل در مهمانخانه متوقف شد. مردان سیاهپوش از قبل منتظر آمدنش بودند. بدون پرسیدن سوالی به سمت خودرو رفتند. در عقبش را باز کردند و جان بیهوش را بیرون کشیدند. دو نفر دست و پاهایش را گرفتند و او را داخل مهمانخانه بردند. چنگ پشت سرشان وارد مهمانخانه شد و همراهشان از پله های آن بالا رفت.
آنها جان را به اتاقی بزرگ در انتهای سالن باریک طبقه ی بالا بردند. دو مرد، جان را بر روی تخت گذاشتند و دستان او را به دو طرف تخت بستند.

یکی از آنها بعد از اتمام کارش رو به چنگ گفت:"قربان... تموم شد... کار دیگه ای هست؟"
چنگ دستش به کمر سرش را تکان داد:"نه... میتونین برین"
آنها به سمت در اتاق رفتند. چنگ با یادآوری چیزی داد زد:"صبر کنین... یادم رفت بگم... دو تا مامور پشت در میذارین و هر نیم ساعت به این جونور سر میزنین... فهمیدین؟"
مرد سرش را تکان داد و بعد از تعظیمی همراه همکارش از اتاق بیرون رفت. چنگ چند ثانیه به جان بیهوش نگاه کرد. سمتش تختش رفت و لبه ی تخت نشست. نگاهش را همراه با نیشخندی به او دوخت. دستش را بالا آورد و بر صورت جان کشید. دستش را تا گردن جان کشید:"چرا شاهزاده ی مقتدر جو... باید به تو دل ببنده؟ قبول دارم جذابی اما باز هم دلیل نمیشد به خاطر این عشق خودش و ما رو این همه سال تو هزارتوی زمان اسیر کنه..."
دستش را بر گردن کشیده ی جان کشید. کف دستش سیبک گلوی جان را حس کرد. ناگهان حرکت دستش متوقف شد و با همان دستش شروع به فشردن گلوی جان کرد:"شاید باید بکشمت؟؟! شاید اکه همون زمان میکشتمت اینطوری نمی شد؟ "
مرد بیهوش شروع کرد به تقلا و سرفه. چنگ در دنیای سیاه خودش غرق بود که با حس دردی تیز در بازویش، فریاد زنان گلوی جان را رها کرد.

عصبی به عقب برگشت و با دیدن ون چائو و خنجری در دستش فریاد زد:"معلومه چه غلطی میکنی نکبت؟"

ون چائو عصبی داد زد:"تو چه غلطی میکنی؟"

چنگ با همان لحن و صدا غرید:"همونکاری که میخوایم بکنیم... مگه قرار نیست بکشیمش؟ دارم میکشمش... اونو باید زودتر از اینا میکشتیم"
ون قهقهه ای عصبی سر داد:"فکر کردی به همین راحتیاست احمق؟ فکر کردی اگه قرار بود اینقدر راحت همه چی تموم شه پس چرا سه هزار سال طول کشید؟"
چنگ ساکت ماند. ون پوزخند زد:"درسته احمق... تو چیزی نمیدونی... میدونی چقدر زمان برد تا ما برسیم به اینجا؟ حالا که فقط یه ذره تا رسیدن به خواسته امون مونده تو داری گند میزنی بهش"
چنگ اخم کرد:"منظورت چیه؟"
ون به جان نگاه کرد:"نیروی تاریکی نمیتونه اونو از بین ببره"
چنک عصبی از توضیحات کوتاه ون داد زد:"کامل حرفتو بزن لعنتی... چی میخوای بگی؟"
ون هم اخم کرد و به جان نزدیک شد. بالای سرش ایستاد. خیره به جان توضیح داد:"جان مخلوطی از نیروی تاریکی و روشنیه... تو و من تاریکیم... شاهزاده و یارانش روشن... برای از بین بردن جان باید هر دو نیرو باشن..."

چنگ چند ثانیه حرفهای ون را در ذهنش تحلیل کرد و شوکه سرش را بالا آورد:"من... منظورت چیه؟"
ون نیشخند زشتی زد:"بعد از این یکی دو روز... فزمانده رو میبریم به دروازه ی زمان... اونجا باید اونو پیشکش نیروهای سیاه کنیم... میدونی که شاهزاده بدون فرمانده دیگه قرار نیست زنده بمونه... پس میتونیم یه مرگ عاشقانه و زیبا رو همزمان ببینیم"
ون با تصور آن لحظه شروع کرد به خندیدن. چنگ کمی به ون و سپس به جان نگاه کرد. اینکه این اتفاق چطور ممکن میشد عجیب بود. اما خنده ها و نگاه سیاه ون، نشان دهنده ی عزم جزم او برای انجام نیتش بود.

******

آسمان رخت سیاهش را بر تن کرده بود که ییبو به فرودگاه پکن رسید. خسته به سمت خودرویی که ریان کنارش ایستاده بود رفت. نرسیده به ریان، نگران پرسید:"چی شد؟ پیداش کردی؟"
ریان سرش را متاسف تکان داد:"خیر قربان... اما تونستیم نویسنده رو گیر بندازیم... اون قطعا میدونه جان کجاست..."

ییبو اخم کرد:"الان کجاست؟"
ریان به سرعت جواب داد:"تو عمارته... پدربزرگ و سیما پیشش هستن"
ییبو سرش را تکان داد و سوار خودرو شد:"زودتر راه بیفت... وقت زیادی نداریم"

دونگ زی (فصل دوم)Onde histórias criam vida. Descubra agora