پارت بیستم

100 31 9
                                    

"کجایی هستی؟"
-"قطعا اهل شانگ... البته روستاییه که نزدیک به یین، به اسم شین... اونجا به دنیا اومدم و بزرگ شدم"
راه می رفت. صدای آشنا پرسید:"خانوادت؟ برادر و خواهر؟"
ایستاد و فکر کرد:"پدر و مادرم کشاورز بودن ... وقتی بچه بودم به خاطر جنگی که بین لو و شانگ پیش اومد، سربازان لو تا نزدیکی های پایتخت رسیدن، خیلی هارو کشتن... متاسفانه تعداد زیادی از مزارع و خونه ها رو آتیش زدن.. منو خواهرم به جنگل فرار کردیم... تونستیم زنده بمونیم... وقتی خبر رسید که شانگ تونسته لو رو شکست بده و اونا عقب نشینی کردن، ما برگشتیم... کشته ها زیاد بودن و همه رو به دستور کاهن روستا تو گودالی سوزوندن... منو سویی هم دوباره خونه رو ساختیم... یه خواهر کوچیکتر دارم که اسمش سوییه..."
همراه جوان کنارش ایستاد. چشمان زلال شاهزاده را شناخت. اگرچه این خیال و خاطره ای از گذشته بود. روح او در میان گذشته و حال سیر میکرد. جو را با ییبو مقایسه میکرد. با این که به گفته ی افسانه وار شاهزاده، سه هزار سال در خواب ماند اما می شد، خطوط شکسته ی چهره اش را تشخیص داد.
در میان این وهم و خیال، به شاهزاده ی جوان، که هیجانزده در حال حرف زدن بود، خیره شد.
صدایی بیرون از خیال او، اسمش را می خواند:"وی؟... بیدار شو... خواهش میکنم"
به آرامی چشمانش را باز کرد. یک دستش را در میان دو دست معشوقش دید. ییبو کنار تخت بر روی زمین زانو زده، با چشمان و نگرانش به او چشم دوخته بود.
شاهزاده، با دیدن چشمان نیم باز وی، ذوق زده از جایش بلند شد و لبه ی تخت نشست:"ممنونم که برگشتی... ممنونم از اینکه تنهام نذاشتی..."
اشک از چشمانش سرازیر شد، به سمت او خم شده و پیشانیش را طولانی بوسید.
وی لب خشکیده اش را به سختی تکان داد:"آب"
ییبو دستمال تمیز کنار پارچ آب روی میز را نمدار کرد و به آرامی بر لب او کشید:"پدر بزرگ گفت فعلا نباید آب بخوری"
جان خیره به چشمان ییبو بود. شاهزاده با دقت و وسواس زیادی در حال تر کردن لب او بود.
جان زمزمه کرد:"بسه... "
ییبو با لبخندی اجباری، دستش را کنار کشید. در حال گذاشتن دستمال بر روی میز بود که جان پرسید:"چی شده؟ چقدر بیهوش بودم؟"
ییبو نگاهی به ساعت مچی اش انداخت:"ساعت سه نیمه شبه... 6 ساعت بیهوش بودی... پدربزرگ نجاتت داد"
جان گیج بود:"چی؟ پدربزرگ؟"
ییبو سرش را تکان داد. لبخندی مشابه شاهزاده جو در خوابش زد:"بله پدربزرگ..."
نگاه پرسشگر جان، توضیح بیشتری از او می خواست. ییبو لبش را با زبانش تر کرد و کمی بیشتر به سمت او چرخید:"جان... تو الان موقعیت خطر رو رد کردی اما باید تا سه روز استراحت کنی... ریان گفته از دکتر سونگدو برات برگه ی پزشکی میگیره تا مرخصیتو رد کنی... پس ازت میخوام به حرفم گوش بدی... در مورد پدربزرگ... خب خودش باید همه چیو برات توضیح بده که گفته همین کار رو هم میکنه...اما...اما باید بگم عنوان پدربزرگ چیه... نه؟"
نگاه جان نگران بود. ییبو لبخند دیگری زد:"پدربزرگ و زن پیشگویی که شما پیشش رفتین... نگهبان های زمانن..."
جان شوکه پرسید:"نگهبان زمان؟؟"
ییبو سرش را تکان داد. جان پرسید:"یعنی چی؟"
ییبو تخت را دور زد و به طرف دیگر جان که خالی بود رفت. روی تخت آمد و کنارش دراز کرد. دستش را به آرامی زیر سر او برد و با کشیدن پتو بر روی خودش و جان، گفت:"بعدا خودش همه چیو بهت میگه... همینقدرو بدون کافیه برات"
بیشتر به جان نزدیک شد و با بوییدن موی او، زمزمه کرد:"حالا هم بخوابیم... خسته ام..."
جان کمی به سمتش چرخید و به چهره ی او خیره شد:"سیما... کجاست؟"
ییبو با چشمان بسته گفت:"نگرانش نباش... جاش امنه"
جان می دانست این پاسخ های کوتاه شاهزاده به معنی کلافگی اوست و سماجت بیشترش او را بد خلق میکند. پس ادامه نداد و با رها کردن روح و جسمش در آغوش شاهزاده، خیلی سریع به خوابی عمیق فرو رفت.
*****
"بهتر نیس این کارای مسخره رو تمومش کنی؟ هزارها سال گذشته اما تو هنوز خودتو تو سوراخا پنهون میکنی؟"
قهقه ی بلند مرد در فضای ساختمان متروک پیچید:"و تو هنوز همون مشاور گستاخ و حسودی رییس چنگ؟!"
مرد از میان سایه ها بیرون آمد و با نیشخندی زشت به سمت رییس جوان رفت:"فکر نمیکردم خودتو به شاهزاده نشون بدی... و این کارو با تبدیل شدن به راننده ی شخصی معشوقش انجام بدی"
باز هم خندید. ابروی چنگ در هم گره خورد:"بهتره ساکت شی و دلیل دیدار بی موقعتو بگی فرمانده ون"
فرمانده گوشه ای ایستاد. این بار با چهره ای به سردی یخ گفت:"اون نویسنده ی احمقو باید رامش کنی... این داستان با نقاشی های این وی احمق و روایت این نویسنده ی احمق تر به سرنوشتی که ما میخوایم تبدیل میشه... اگه اونطوری که میخوایم نشه... این همه سختی و دردی که تحمل کردیم مزخرف بوده و بی ارزش"
چنگ پوزخند زد:"چرا باید وجود تو برام مهم باشه؟"
نیش ون باز شد:"چون برای توازن تو این چرخه به حضورم نیاز داری... شدیدا هم نیاز داری...تو نه به سیاهی و قدرت منی... نه به سفیدی و قدرت شاهزاده... تو یه انگل میزبانی که از ما تغذیه میکنی برای بقات"
چنگ عربده زنان، کلتش را بیرون کشید و به طرف او نشانه رفت. تیر او به دیوار خورد. ون مانند غباری سیاه تاپدید شد. در زمانی کوتاه در پشت گوش چنگ زمزمه کرد:"از خیانت متنفرم... پس بهتره خوب فکراتو بکنی و خبرم کنی"
چنگ ترسیده و خشمگین بود. اما خود او نیز می دانست که به تنهایی قدرتی ندارد. با رفتن ون با همه ی وجود فریاد زد و به انعکاس صدای خود در ساختمان متروکه گوش داد.

دونگ زی (فصل دوم)Where stories live. Discover now