در میان خواب و بیداری، افسر وانگ را در لباسی دیگر دید. به او نزدیک شد: "وایسا.. قبل رفتن بگو اسمت چیه؟"
افسر وانگ درون رویا که جوانتر به نظر می رسید بلافاصله جواب داد:"قربان من لان جانم...آره، لان جان"
جان نفسش را بر صورت او رها کرد و گفت:" لان جان، وای به حالت که قولت یادت بره، حتی اگه اسمتم دروغ باشه پیدات میکنم و کار نیمه تموم امشبو تموم می کنم، حالا از جلوی چشمام گمشو برو"چرا او در این رویا بود؟ چرا خودش را نمیدید و تنها نظاره گر بود؟ این هم بی شک توهمی از روی خستگی بود. جان چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.
وقتی چشمانش را باز کرد، اتاقش را شناخت. حس کسی را داشت که در خواب از مکانی به مکان دیگر سفر میکرد بی آنکه خودش بداند. هنوز سرش نبض میزد. از جایش بلند شد و وارد هال کوچک خانه شد. کسی خانه نبود. به آشپزخانه رفت.
با لیوان آب کنار سینک برای خودش آب سردی ریخت و مشغول خوردن بود که در باز شد. پدر بزرگ با پلاستیک خرید وارد شد:"اوه... جان... بهتری پسرم؟"
جان به سمت پیرمرد رفت:"خوبم بابابزرگ... شما چرا رفتین خرید؟"
پیرمرد لبخند نرمی زد و به سمت آشپزخانه رفت:"با حالی که تو داشتی باید بیدارت میکردم که تو بری خرید؟"
جان قصد جواب دادن به او را داشت که با دیدن ساعت هول کرد:"وای خدای من... دیر شد... کارم"پیرمرد متعجب به او نگاه کرد:"فکر کنم واقعا حالت خوب نیس... امروز آخر هفته است و تو تعطیلی... یادت رفته؟"
جان سکوت کرد. پدربزرگ به سمت او آمد:"نمیدونم دیشب کجا رفتی و صبح یئون ار کجا برت گردوند اما خواهشا دیگه اینکارو نکن... خطرناکه... شبها اراذل تو خیابون پرن پسرم... به زن و مرد هم رحمی نمیکنن"
پسر جوان لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت. از حرفهای پدربزرگ مشخص بود که افسر وانگ و یئون چیزی به او نگفته اند.اگرچه هنوز هضم آن اتفاقات برای خود او هم سخت بود. با صدای در هر دو به همان سمت نگاه کردند. یئون و رن وارد خانه شدند.
رن خود شرا در آغوش عمویش انداخت:"جان گا... بالاخره بیدار شدی... خیلی ترسیدم"
جان سر برادرزاده اش را که به سختی به ران پایش میرسید نوازش کرد:"اوه متاسفم که ترسوندمت... خیلی نگران شدی؟"
سرش را تکان داد:"آره اما یئونی گف زود خوب میشی به منم دو تا بستنی داد"سه انگشت وسط دست راستش را بالا آورد. پیرمرد خندید و خودش را با کار در آشپزخانه مشغول کرد و از پسر خردسال خواست که به او کمک کند.
جان و یئون تنها شدند. یئون او را به سمت اتاقش کشاند و با بستن در شروع به بازجویی کرد:"تو... تو دیشب جدی... تو خواب راه رفتی؟"
جان پرسید:"من چطوری اومدم اینجا"یئون اخم کرد:"سوالمو با سوال نپیچون"
جان کلافه بر روی زمین نشست:"نمیدونم به خدا هیچی نمیدونم... هیچی یادم نمیاد... دارم دیوونه میشم"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
دونگ زی (فصل دوم)
Fantastik_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...