جان و ییبو به عمارت برگشته بودند. رن از وقتی عمویش را دید از کنارش جم نخورد و تمام مدت بدون توقف اتفاقات کلاس و مدرسه اش را برای جان تعریف کرد و همانجا در آغوشش به خواب رفت.
پدربزرگ رن را از بغل جان گرفت و به اتاق خودش برد. از زمانی که برگشتند خبری از ییبو نبود. جان به فضای ساکت و آرام عمارت نگاهی انداخت:"کجا رفته؟"
به سمت پله های عمارت رفت تا ییبو را در اتاقش ببیند اما با باز شدن در اصلی عمارت ایستاد.
سیما با چهره ای گرفته و در فکر وارد شد. جان لبخند زنان به سمتش رفت:"بههه... ببین کی اومده؟"
سیما نگاهش را به سمت جان برد. او هم لبخندی زد و با قدمهایی سریع به جان رسید. دوستش را در آغوش کشید:"چه خوب که برگشتین"
جان شوکه دستش را که بین زمین و آسما نبود بر پشت سیما گذاشت و چند ضربه ی آرام زد:"هوم... "با صدای سرفه ی ییبو، سیما و جان به مرد ایستاده بین پله ها نگاه کردند. اخم ییبو واضح بود. جان نیشخند زنان گفت:"پس هستی؟ دنبالت میگشتم"
ییبو دستش را در جیب شلوارش فرو برد و با متانتی خاص از پله ها پایین آمد:"تو اتاقم بودم... فقط یه روز همو ندیدین... بهتر نیست این مراسم بوس و بغل رو تموم کنین؟"
جان متوجه ی حسادت نفهته در کلام ییبو شد. سرش را تکان داد و با لبخندی بر لب از سیما جدا شد:"چیکار میکردی که اینقدر سرت شلوغ بود؟"
ییبو با صدا کردن خدوتکار درخواست دمنوش کرد.جان و سیما مقابلش نشستند. ییبو اخم کرده بود:"فقط یه هفته وقت داریم..."
سیما شوکه بین حرفهایش پرید:"اوه؟؟!!"ییبو و جان به او خیره شدند. سیما گفت:"امروز ون رو دیدم از من خواست جان یعنی وی رو بکشم تا همه چی برگرده سر جاش... اون گفت یه هفته وقت دارم..."
ییبو پوزخند زد:"پس اون هیولا میدونه چه خبره... درسته... یه هفته ی دیگه دریچه ی زمان بسته میشه"
جان شوکه پرسید:"یعنی چی بسته میشه؟؟"ییبو نگاهش را به عمق چشمان جان دوخت:"تحرکات بیشتر شده... جان تو از فردا سرکارتی دوباره... درسته؟"
جان سرش را تکان داد. ییبو ادامه داد:"وقتی خونه ی نویسنده رفتی چیزی حس نکردی؟"
جان شوکه سرش را تکان داد:"چرا اتفاقا... همیشه حس میکردم یکی اونجا هست... اون خونه خیلی بزرگه... گاهی حس میکنم یکی طبقه ی بالاشه"
ییبو سرش را تکان داد:"ما امشب به کاخ ممنوعه میریم برای گرفتن تیر و کمان و شمششیر سیما... "
سیما شوکه به ییبو زل زد:"چی؟ امشب؟"
ییبو با تکان سرش تایید کرد:"درسته... امشب... از قبل هماهنگ شده... نگران نباش قراره یه شمشیر فیک جای شمشیرت بذاریم"
سیما نگران پرسید:"خب... خب اگه هماهنگ شده چرا نمیگین فقط تحویلمون بدن؟"
ییبو گفت:"چون قرار دروازه معروف رو ببینیم"
YOU ARE READING
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasy_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...