پارت بیست وهفتم

44 14 1
                                    


جان و ییبو به عمارت برگشته بودند. رن از وقتی عمویش را دید از کنارش جم نخورد و تمام مدت بدون توقف اتفاقات کلاس و مدرسه اش را برای جان تعریف کرد و همانجا در آغوشش به خواب رفت.

پدربزرگ رن را از بغل جان گرفت و به اتاق خودش برد. از زمانی که برگشتند خبری از ییبو نبود. جان به فضای ساکت و آرام عمارت نگاهی انداخت:"کجا رفته؟"

به سمت پله های عمارت رفت تا ییبو را در اتاقش ببیند اما با باز شدن در اصلی عمارت ایستاد.

سیما با چهره ای گرفته و در فکر وارد شد. جان لبخند زنان به سمتش رفت:"بههه... ببین کی اومده؟"
سیما نگاهش را به سمت جان برد. او هم لبخندی زد و با قدمهایی سریع به جان رسید. دوستش را در آغوش کشید:"چه خوب که برگشتین"
جان شوکه دستش را که بین زمین و آسما نبود بر پشت سیما گذاشت و چند ضربه ی آرام زد:"هوم... "

با صدای سرفه ی ییبو، سیما و جان به مرد ایستاده بین پله ها نگاه کردند. اخم ییبو واضح بود. جان نیشخند زنان گفت:"پس هستی؟ دنبالت میگشتم"

ییبو دستش را در جیب شلوارش فرو برد و با متانتی خاص از پله ها پایین آمد:"تو اتاقم بودم... فقط یه روز همو ندیدین... بهتر نیست این مراسم بوس و بغل رو تموم کنین؟"

جان متوجه ی حسادت نفهته در کلام ییبو شد. سرش را تکان داد و با لبخندی بر لب از سیما جدا شد:"چیکار میکردی که اینقدر سرت شلوغ بود؟"
ییبو با صدا کردن خدوتکار درخواست دمنوش کرد.

جان و سیما مقابلش نشستند. ییبو اخم کرده بود:"فقط یه هفته وقت داریم..."
سیما شوکه بین حرفهایش پرید:"اوه؟؟!!"

ییبو و جان به او خیره شدند. سیما گفت:"امروز ون رو دیدم از من خواست جان یعنی وی رو بکشم تا همه چی برگرده سر جاش... اون گفت یه هفته وقت دارم..."

ییبو پوزخند زد:"پس اون هیولا میدونه چه خبره... درسته... یه هفته ی دیگه دریچه ی زمان بسته میشه"
جان شوکه پرسید:"یعنی چی بسته میشه؟؟"

ییبو نگاهش را به عمق چشمان جان دوخت:"تحرکات بیشتر شده... جان تو از فردا سرکارتی دوباره... درسته؟"

جان سرش را تکان داد. ییبو ادامه داد:"وقتی خونه ی نویسنده رفتی چیزی حس نکردی؟"

جان شوکه سرش را تکان داد:"چرا اتفاقا... همیشه حس میکردم یکی اونجا هست... اون خونه خیلی بزرگه... گاهی حس میکنم یکی طبقه ی بالاشه"

ییبو سرش را تکان داد:"ما امشب به کاخ ممنوعه میریم برای گرفتن تیر و کمان و شمششیر سیما... "

سیما شوکه به ییبو زل زد:"چی؟ امشب؟"

ییبو با تکان سرش تایید کرد:"درسته... امشب... از قبل هماهنگ شده... نگران نباش قراره یه شمشیر فیک جای شمشیرت بذاریم"
سیما نگران پرسید:"خب... خب اگه هماهنگ شده چرا نمیگین فقط تحویلمون بدن؟"
ییبو گفت:"چون قرار دروازه معروف رو ببینیم"

دونگ زی (فصل دوم)Where stories live. Discover now