صبح شده و همگی در سالن بزرگ عمارت دور هم جمع شده بودند. ییبو، جان، سیما، پدربزرگ و ریان با هم در حال تبادل نظر برای جمع بندی تصمیمات آینده شان بودند.
پدر بزرگ متفکر نگاهی به جمع انداخت و در نهایت مسیر نگاهش بر شاهزاده ثابت ماند:"سرورم... به نظرم شما باید به شی آن برگردین... جایی که همه چی ازش شروع شده... اینطوری سیاهی هم به همونجا بر میگرده..."
سیما سرش پایین بود اما با صدای بمی گفت:"من فکر نمیکنم سیاهی از شی آن وارد این دنیا شده باشه... دریچه ی ورودشون همین جاست... تو پکن..."
توجه همه به حرفهای او جلب شد. سرش را بالا آورد و با دیدن چهره های سوالی دیگران ادامه داد:" زمانی که به موزه رفتم همه ی نیروها رو با هم حس کردم اما حسی که بیشتر از همه منو تو خودش کشید، حس سیاهی بود که از زیر موزه میخواست منو تو خودش بکشه، مثل یه گرداب یا گودال بزرگ و عمیق و سیاه..."
ییبو اخم کرد:"درسته، این احتمال قویتره..."
جان با یادآوری خاطره ای گفت:"اما من یادمه تو عزلت کده ی چانگ، ضربه ای به سرم خورد و نیمه هوش شدم... وقتی منو تو آمبولانس میذاشتن یادمه یکی با موهای بلند و لباسی قدیمی، از غار بهم زل زده بود و زمزمه میکرد بالاخره برگشتی... بعد از سه هزار سال..."
اخم شاهزاده غلیظ تر شد:"چیزی در این باره نشنیده بودم..."
جان نمی دانست باید چه جوابی به حرف شاهزاده بزند پس به لبخندی کوتاه اکتفا کرد.اظهار نظرها ادامه داشت. جلسه ای که قرار بود دو ساعت بیشتر طول نکشد تا عصر ادامه یافت. تصمیم بر آن شد شاهزاده و وی شب به دیدن کاهن معبد کوهستان لی بروند.
شب زودتر از همیشه فرا رسید. فرمانده وی، شوق دیدن کوهی را داشت که از همه ی خاطرات آن فقط یینگ را به یاد می آورد.
حس شوق همراه با ترس. با اینکه او سالها نبود، اما می ترسید. از همه ی تغییرات و نبودن ها.
طول راه جان ساکت و ییبو خیره بود به چهره ی نگران معشوقش. چهره ای که گاهی لبخندی غمگین نیز مهمان لبانش می شد.
بعد از پروازی دو ساعته و مسیری یک ساعته با خودرو، و کمی پیاده روی حالا پایین کوهستان ایستاده بودند. قلب جان به تندی در سینه ا ش می کوبید.
پله ها از پایین کوهستان شروع می شدند و به نظر می رسید راهی به آسمان دارند.
ییبو در آرامش پشت سر او، پله ها را بالا میرفت. شانه های لرزان فرمانده که گواهی از اشک ریختنش بود، را می دید. مسیر نیم ساعته، یک ساعت طول کشید.
همه ی کاهنان با دیدن دو مرد جوان مقابلشان تعظیم کردند. آنها از قبل منتظر حضور وی و جو بودند.
وی در سکوت به دنبال جو و کاهن پیر وارد تالاری شد که قبلا یکبار شاهزاده در آنجا مهمان شده بود.
سقف تالار و نقاشی یینگ، قبلش را فشرد و او بغض آلود به پرنده ی زیبا خیره ماند.
زمان گفتن حقیقت پیچیده ی سه هزار سال دوری رسیده بود.
خواننده های عزیز، هفته ی آینده پارت طولانی در انتظارتونه.
YOU ARE READING
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasy_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...