پارت ده

95 39 43
                                    


Name: Dongzi (2)

دونگ زی

Genre: Romance, Action, Supernatural, Criminal, Webtoon, Mystery, Drama, Fantasy

Couple:Yizhan

Writer: #suzilv

Cover: #suzilv

Status: Ongoing

Wattpad ID: @suzilv

Ep:10

در گرگ و میش آسمان، افسر وانگ به بیمارستان رسید.

ریان بیرون ساختمان منتظر رسیدنش بود. با دیدن ریان با عجله به سمتش دوید:"چطوره؟"

پسر جوان هرگز رییسش را اینگونه آشفته ندیده بود:"خوبن، بهشون آرام بخش زدن و الان خوابیدن... فردا صبح مرخص میشن... "

ییبو به سمت ساختمان حرکت کرد. ریان نیز او را با چند قدم کمتر از پشت همراهی میکرد. ییبو پرسید:"نگفتن مشکلی داره یا نه؟"

پسر جوان سعی می کرد گامهایش را با گام بلند او هماهنگ کن:"گفتن مشکلی ندارن"

ریان آدرس اتاق را به او می داد:"طبقه ی دوم، سمت راست... شماره ی 43"

ییبو نگران و فکرش مشغول بود. تمام حواسش رسیدن به اتاق جان بود. به اتاق رسیدند. مقابل در ورودی ایستاد. دستش روی دستگیره ی در بود. ریان پرسید:"قربان؟ شما مطمئنید که این بار..."

ییبو نگاهش را به پسر جوان کنارش داد:"نیا تو اتاق"

دستور مستقیم و واضح بود. ریان بعد از ورود افسر وانگ به داخل اتاق، به سمت نیمکت سه نفره رفت و بر رویش نشست. نشستن هم کمکی به تحمل درد و فشار شدید سرش نمیکرد. ناخواسته بر روی نیمکت دراز کشید. ساعد یک دستش را بر روی چشمانش و دست دیگرش را بر روی سینه اش گذاشت:"آه جد بزرگوار... تو لااقل کمکمون کن... اون روح پر فتوحت چرا باید ما رو نسلها درگیر این اتفاق می کرد... چرا خودت نیستی تا جوابگوی این خودشیرینیت باشه... آخ... چقدر معده ام درد میکنه..."

بوی عطری گرم و شیرین در بینی اش پیچید. به آرامی دستش را از روی چشمانش برداشت. با دیدن پزشک آشنا به کندی در جایش نشست:"اوه دکتر سونگدو... "

دکتر جوان کنارش نشست:"با صدای واضحی در حال راز و نیاز با جد مرحومتون بودین... نمیخواستم مزاحم شم اما درد معده اتون منو به سمتتون کشید"
ریان ابروهایش را از روی تعجب بالا برد:"اووو.... خوب راستش در جدیدی نیست... خوب میشم"
پزشک جوان کارش برخورد با بیمارانی بود که گاهی حتی خودشان برای پزشک نسخه تجویز می کردند:"درسته... به هر حال من ازتون میخوام برای چکاب کامل و آزمایش یه بار بیاین بیمارستان"

ریان سرش را تکان داد. آن دو مانند به نظر حرفهای زیادی با هم برای گفتن داشتند ولی در برخورد باهم حرفها محو شده و هر دو ساکت می شدند. ریان لبخندی زد:"فکر کنم باید یه ویزیت با خودتون داشته باشم"

دونگ زی (فصل دوم)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang