پارت پانزده

83 34 19
                                    


پس از خوردن شام، جان به قصد صحبت با پدربزرگ وارد اتاقشان شد.

رن با ییبو تنها ماند. پسر کوچکتر نگاهی به چهره ی آرام افسر جوان انداخت. از روی میز بلند که مانع رسیدن پاهایش به زمین می شد، پرید. با عجله به سمت میز کوچکتر مقابل تلویزیون رفت، با برداشتن کتابش به سمت ییبو برگشت. کتابش را باز کرده بر روی پایش گذاشت. حرکات رن برای ییبو عجیب بود. پسر کوچک بر روی زمین نشست. پاهایش را جمع کرد و دو دستش را با تکیه دادن بر پاهایش، ستون چانه اش کرد. ییبو کمی به او و سپس به صفحات باز شده ی کتاب نگاه کرد. کمی که دقیق شد، نقاشی مینیاتوری از شاهزاده جو را دید.

بغضی عجیب شده با لبخندی تلخ بر لبانش نشست. رن لبخند زد:"خیلی شبیه شماست مگه نه؟ من به دوستامم گفتم اما باور نکردن"
ییبو در حالیکه با سر انگشت سبابه اش تصویر را لمس می کرد به چشمان معصوم پسرک نگاه کرد:"هوم... شبیه... دوستات حرفتو باور کردن؟"
رن دو دستش را در همان حالت نشسته، پشتش برد و سرش را به چپ و راست تکان داد:"نه.. هیشکی باور نکرد... گفتن باید خودتونو ببینن تا باور کنن"

ییبو لبخندش عمیقتر شد:"دوست داری بیام تا باور کنن؟"
رن شوکه در جایش دو زانو نشست:"میاین؟ واقعا میاین؟"
ییبو سرش را تکان داد:"حتما... چرا که نه...حالا به جای اینکه روی زمین سرد بشینی بیا بغلم"
رن ذوق زده برخاست و با کمک ییبو در آغوش مرد بزرگتر جای گرفت. ییبو کتاب را بر روی زانوان او گذاشت و با دست دیگر کمرش را نگه داشت. کنجکاوی و حالات رن شبهات زیادی به برادرزاده اش داشت. با این یادآوری رن را بیشتر به خود چسباند:"رن؟ تو به تاریخ علاقمندی؟"

رن ذوق زده پاسخ داد:"اوهوم... از حالا میدونم میخوام چیکاره شم..."
ییبو پرسید:"چیکاره؟"
رن پر غرور گفت:"باستان شناس... میخوام خیلی چیزا از تاریخ چین یاد بگیرم... خیلی ها که گمشده ان پیدا کنم"
ییبو متعجب پرسید:"گم شدن؟ کیا؟"
رن به کتاب اشاره کرد:"اینجا... معلممون گفت که دوره ی این شاه که اسمش جوو بود... از دوره اشون هیچی کسی نمیدونه... حتی از قبلش... من باید پیداشون کنم"
ییبو لبخند زد:"میدونی من میتونم خیلی چیزا بهت بگم؟"
رن ابتدا متعجب بعد با اخم گفت:"میخواین مسخره ام کنین؟ من بچه نیستم عمو وانگ"
ییبو خندید:"نه واقعا همچین قصدی ندارم؛ واقعا میدونم... چون منم به تاریخ علاقمندم... میخوای بهت بگم؟... اگرم خالی ببندم تو که تاریخو خوندی میفهمی"
پسرک کمی دو دل بود اما تصمیم گرفت اعتماد کند:"باشه..."
ییبو به عکس اشاره کرد:"این آقاهه اسمش شاهزاده جوئه... اون تغییرات زیادی تو تاریخ چین ایجاد کرد... مثلا تقویم جدید، یا تاسیس مدارس دولتی... یا برگذاری امتحاناتی که همه از فقیر و ثروتمند می تونستن توش شرکت کنن..."
رن شگفت زده پرسید:"یعنی مثل همین مدرسه های الان؟"
ییبو سرش را تکان داد:"درسته... اون چین امروزی رو برای اولین بار متحد کرد و شد امپراطوری چین که بعدها سلسله ی هان اونو بزرگتر کرد"
رن از به دست آوردن این حجم از اطلاعات تازه ذوق زده بود:"واو... فردا به هم کلاسیام میگم... ممنونم عمو وانگ.."
شاهزاده خندید:"حالا که میخوای بهشون بگی یه چی دیگه هم بهشون بگو..."
رن منتظر ماند. ییبو کتاب را بست:"بهشون بگو هر شاهی اگه بد یا خوب میشه به خاطر مشاوران و افرادیه که باهاشن... این یه رازه ولی بهشون بگو شاهزاده جو و امپراطوری جو با وجود مردانی فداکار شکل گرفت که اسمشون تو تاریخ نیومده... پس بگو میخوای باستان شناس بشی تا اسم اونا رو هم به تاریخ برگردونی و ثبتشون کنی"
لبان پسر کوچک شبیه به حرف او شده و شوکه فقط سرش را تکان داد. ییبو او را آرام بر روی زمین گذاشت. رن لبخند زنان کتاب را زیر بغلش گذاشت و گفت:"من میدونم همیشه آدمهایی هستن که اسمشون آورده نمیشه... تو سریال جدیده ی تاریخی دیدم..."
ییبو قصد داشت اسم سریال را بپرسد که با دیدن جان خندان حرفش نصفه ماند:"کارت تموم شد؟"
جان خندان سرش را تکان داد:"خیلی قانع کردن پدربزرگ سخت بود اما به شکل عجیبی این بار راحت بود..."
رن خودش را به جان رساند:"عمو وانگ خیلی چیزای خوبی از تاریخ بهم یاد داد..."

دونگ زی (فصل دوم)Where stories live. Discover now