در باز شد. اولین کسی که توجه ریان را جلب کرد، دکتر سونگدو بود. مرد جوان مقابل آنها خم شد و تعظیم کرد:"منتظرتون بودم سروران من..."
زن کمی خودش را عقب کشید و گفت:"ما اجازه نداریم جلوتر بیایم... گاردهای روشنی اون طرف در پشتیبان شما هستند... منتظر برگشتنتون میمونیم"ریان شوکه به پزشک جوان نگاه میکرد. ییبو و جان و بقیه ی افراد پشت سر آنها وارد سالن شدند. کاخ از بیرون اینقدر بزرگ به نظر نمیرسید. جان متحیر از دیدن دالان های تو در تو و پیچ در پیچ گفت:"این کاخ از بیرون به نظر نمیاد همچین فضایی رو زیر خودش داشته باشه!!"
صدا در فشای سنگی و سر میپیچید. سونگدو که راهنما و جلوتر از همه بود، کمی سرش را به سمت جان کج کرد و دوباره به مسیر روبرویش خیره شد:"درسته... ما الان چندین متر زیر زمینیم سرورم"
جان سرش را تکان داد. ریان با شنیدن صدای سونگدو، بی قرار از سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود، پرسید:"تو از وجود این مکان هم خبر داشتی؟؟"
سونگدو با صدایی کمی بلندتر جواب داد:"خبر داشتم"
ریان زیر لب غر زد:"فقط منم که اینقدر اجدادم بی بخار بودن؟ هیچی نباید بهم میگفتن؟؟"ییبو زیر لب نیشخندی زد:"جدت از تو بهتر بود"
ریان اخم کرد. جان خندید. صدای خنده ی جان با صدای جیغ پرنده ای همزمان شد. همه متوقف شدند. سونگدو خنجر قدیمی را که یادگاری از اجدادش بود در دستش فشرد:"نزدیک شدیم..."
سونگدو برگشت و به افراد پشت سرش نگاهی انداخت:"آماده باشید"به آرامی شروع به حرکت کردند. ییبو چند قدم برداشت اما جان را دوشادوش خودش حس نکرد. ایستاد و به سمت جان برگشت:"جان؟"
جان چشمان نمدارش را از سیاهی مقابلش گرفت و به ییبو خیره شد. یاران هزاران ساله با یک نگاه حرف های ناگفته ی ذهن و دلشان را می دانستند. ییبو لبخنی درخشان زد:" یینگ بود که اسمتو صدا زد"
جان سرش را تکان داد و دوباره راه افتادند. از پله های سنگی پایین رفتند. شمارش پله ها از دستشان در رفته بود. بوی آب و رطوبت به مشامشان رسید.بعد از پیچ آخر پلکان سنگی، به فضایی رسیدند که بی شک انتهای مسیرشان بود.
حوضچه ای بزرگ و پر آب با بنایی مستطیل شکل و سنگی در مرکزش. سقف بنا پوشیده از نمای آسمان به رنگهای لاجوردی و آبی بود. دور تا دور حوض سنگی و هر گوشه مچسمه ای از اژدهای سنگی برای نگهبانی از بنا بود.
بدنه ی بنای سنگی به زیبایی کنده کاری شده بود. همه مبهوت زیبایی آن فضای آبی شدند.
جان پرسید:"اینجا آرامگاهه؟؟"
پدربزرگ جلوتر آمد و کنار جان ایستاد:"بله فرمانده... افسانه ها میگن اینجا آرامگاه آخرین امپراطور ژوی غربیه... کسی جرات باز کردن آرامگاه رو نداره... میگن اگه برای بررسی بیشتر بازش کنن کل سازه های اینجا و کاخ ممنوعه خراب میشه و فرو میریزه"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
دونگ زی (فصل دوم)
Fantastik_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...