یئون اخمی بر ابرو داشت به سمت جان خم شد و پچ پچ کنان گفت:"سیندرلا وقتی لشتو میکشی میری قصر نباید بگی؟"
جان متعجب پرسید:"تو از کجا میدونی؟"
دوستش نگاهی به اطراف انداخت و پوزخند زنان با همان لحن آرام گفت:"وقتی دیشب جوابمو ندادی زنگ زدم به بابا بزرگ، رن جواب داد... گفت موقتا رفتین خونه افسر وانگ... خونه که نه قصر... با چیزایی که رن میگفت معلوم شد حوب باسنی داری که توجه اون افسر خشک و مسخره رو به خودت جلب کردی..."
ابرویش را بازیگوشانه بالا برد. جان پس گردنی محکمی به او زد:"واقعا بیشعوری..."
ادامه ی حرف با شنیدن صدای دست و اعلام جلب توجه همگی، نصفه ماند. یئون سرش را از پارتیشن میز جان عقب کشید و با کشیدن پایش روی زمین، صندلی چرخدارش را پشت میز خود برگرداند.
رییس چنگ اخم بر ابرو داشته، پس از چند بار دست زدن، دستانش را بر کمرش زده، وسط سالن ایستاد:"خوب... همتون گوش کنین... با دقت هم گوش کنین... ما یکی دو ماه اخیر خیلی درگیر این مساله ی پرونده ی قاتل سریالی شدیم و نتونستیم طوری که باید روی کارمون فوکوس کنیم... از امروز استارت کار رو به صورت جدی و شبانه روزی میزنیم... میخوام تمام چیزی که عقب مونده رو جبران کنین... ما باید بلافاصله بعد از اکران سریال، دونگهوامونو پخش کنیم... اگرچه یه فاصله ی سه ماهه بینشونه ولی باید آماده باشه تا کارگردان و نویسنده ی اثر اصلی هم تاییدش کنن... تو جلسه ی آخری که من با نویسنده داشتم یه سری شرایط خاص برای اکران گذاشته که ماباید اول شرایطو بررسی کنیم تا توافقشو بگیریم... اما این دلیل نمیشه که شماها کم کاری کنین... از امروز برای هر تیم یه سرپرست تعیین میشه... کسایی که اضافه کاری بمونن یا کار رو زودتر از زمان تعیین شده تحویل بدن... قطعا تشویقی میگیرین... خوب حالا مشغول شین... نبینم کسی وقت تلف کنه"
پس از اتمام حرف رییس جوان، همه به تکاپو افتادند. جان نیز مشغول کارش شد. با شنیدن صدای رییس چنگ در فاصله ای نزدیک سرش را نگران بالا اورد. چنگ اخمی بر ابرو داشت و از بالای پارتیشن میز جان، به او خیره بود:"شیائو جان؟ درسته؟"
جان به سرعت از جایش برخاست:"بله رییس... خودمم"
پوزخندی گوشه ی لب چنگ نشست:"هوم... بیا دفترم... کارت دارم"
منتظر جواب جان نماند و به سمت اتاقش رفت. یئون به رفتن چنگ خیره بود وقتی او وارد اتاقش شده و از دیدرس آنها خارج شد با عجله به سمت جان رفت:"چیکارت داره؟ نکنه میخواد اخراجت کنه؟"
جان آشفته و ترسیده به دوستش نگاه کرد:"نمیدونم... چرا باید اخراجم کنه آخه؟"
یئون هم نگران بود:"نمیدونم ... شاید به خاطر همون قضیه است که بهت شک کردن؟"
جان اخم کرد:"پس چرا تو رو اخراج نمیکنن؟ "یئون پشت چشمی نازک کرد:"برو گمشو ببین چیکارت داره... منم تا اون موقع وسیله هاتو جمع میکنم تا سریع تر بری قصرت سیندرلا"
جان کلافه بود و در این زمان حوصله ی جواب دادن به شوخی بی مزه ی دوستش را نداشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasia_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...