در مهمانخانه به آرامی باز شد. همهمه معدود افراد حاضر در آنجا با حضور تازه وارد قطع شد. سیما نگاهش را بین افراد غریبه چرخاند و به سمت میز مهماندار رفت:"اوووم... عصر بخیر... متونم رییستون ببینم؟"
مرد جوان کمی به سیما نگاه کرد و بدون هیچ سوالی تلفن را برداشت. شماره گرفت:"قربان!! بله... همین الان... چشم"
سیما ابروهایش را به نشانه تعجب بالا برد. مرد جوان گفت:"با من بیاین"میزش را دور زد و به سمت پله ها رفت. از گوشه ی چشم گاهی سیما را می پایید تا مطمئن شود مرد جوان او را همراهی می کند.
سیما خونسرد دستانش را در جیب شلوارش فرو برده و پشت سر مهماندار به آرامی قدم بر می داشت:"خیلی سریع جواب داد!!"
مرد جوان مکث کوتاهی کرد و دوباره مسیر پله ها و راهروی باریک را طی کرد:"کی؟"
سیما گفت:"رییست"
مهماندار سرش را تکان داد و با ایستادن مقابل در اتاقی گفت:"بله... ایشون حواسشون به همه جا هست"
به در اتاق اشاره کرد:"بفرمایین... منتظرتون هستن"
مرد جوان منتظر ورود سیما نماند. از اتاق فاصله گرفت و راه آمده را برگشت.سیما چند ثانیه به در خیره ماند اما با گرفتن دستگیره در، آن را یک ضرب باز کرد. ته اتاق رییس مهمانخانه را نشسته پشت میز کارش دید. حس سیاهی و تاریک مرد وجودش را پر کرد.
مرد سیاه پوش، چشمانش تهی و سرد بود و رنگ زندگی در آن بی فروغ بود.
با صدای رییس مهمانخانه سرش را به سمت او چرخاند:"آقای سیما؟؟ درست میگم؟؟"
سیما ساکت بود. مرد ادامه داد:"بفرمایین بشینین... منتظرتون بودیم"
سیما پوزخند زنان به سمت صندلی رفت و همانطور که بر رویش می نشست گفت:"منتظرم بودین؟؟ واقعا؟؟"مرد سیاهپوش جواب داد:"اینقدر باورش برات سخته؟؟"
سیما اخم کرد و به مرد ناشناس زل زد. دلش آرام و قرار نداشت. این غریبه حس بدی را به او منتقل میکرد. مرد ناشناس کمی در جایش جابجا شد. اشاره ای به رییس مهمانخانه کرد و مرد از اتاق خارج شد.
برای سیما عجیب بود. این مرد چه کسی بود که رییس این مکان از او حساب می برد؟
با خروج رییس مهمانخانه، مرد غریبه به با تکیه دادن آرنج دستانش بر روی زانوانش، کمی به جلو خم شد. با صدایی خشن تر و خشک تر از قبل گفت:"چرا برگشتی؟"
سیما شوکه از سوالش پرسید:"برگشتم؟ من با شما کاری ندارم... کارم با رییس مهمونخونه است"
غریبه کمی به او خیره ماند. سکوت بینشان با خنده های بلند مرد شکسته شد. سیما به سختی جلوی عصبانیت خود را می گرفت:"کجای این حرفم خنده دار بود؟"
مرد غریبه گفت:"پس چرا وقتی بهش گفتن بره جلوشو نگرفتی؟"
سیما جوابی برای سوال مرد نداشت. مرد غریبه به صندلیش تکیه داد:"خب... من میشناسمت و همونی هستم که سری قبل ازت خواستم یکیو برام بکشی..."
ESTÁS LEYENDO
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasía_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...