آسمان رخت سیاهش را بر تن کرده بود که ییبو به فرودگاه پکن رسید. خسته به سمت خودرویی که ریان کنارش ایستاده بود رفت. نرسیده به ریان، نگران پرسید:"چی شد؟ پیداش کردی؟"
ریان سرش را متاسف تکان داد:"خیر قربان... اما تونستیم نویسنده رو گیر بندازیم... اون قطعا میدونه جان کجاست..."ییبو اخم کرد:"الان کجاست؟"
ریان به سرعت جواب داد:"تو عمارته... پدربزرگ و سیما پیشش هستن"
ییبو سرش را تکان داد و سوار خودرو شد:"زودتر راه بیفت... وقت زیادی نداریم"نیم ساعت بعد ریان و ییبو وارد حیاط عمارت شدند. ییبو منتظر ریان و با عجله وارد عمارت شد. ریان نگران بدون پارک و قفل کردن خودرو، پشت سر شاهزاده به سمت عمارت دوید.
نفس زنان به ییبو رسید و بریده گفت:"بالا... تو انبار پشت اتاقتون..."
ییبو اخم کرد و به سمت پله ها رفت. پله ها را دو تا یکی رد کرد. نگاهش خیره به انتهای راهرو بود. گامهای بلندش را با عجله بر میداشت. به محض رسیدن به در، آن را یک ضرب باز کرد. پدربزرگ و سیما از جایشان پریدند. با دیدن ییبوی عصبی ساکت به رفتارش خیره ماندند. ییبو به سمت نویسنده موشیانگ که بر روی صندلی نشسته و بسته شده بود، رفت. کمی خم شد و یقه ی مرد را گرفت:"بگو جان کجاست؟"صورت برافروخته، صدای آرام اما لحن جدی و خشک شاهزاده نشان میداد به سختی در حال کنترل خشمش است.
موشیانگ سرش را بالاتر برد و از شیشه عینک کثیفش نگاه خنثایی به ییبو انداخت. در سکوت به چشمان ییبو زل زد.
ییبو نیشخندی کج گوشه ی لبش نشست. همانطور خمیده سرش را به سمت سیما و پدربزرگ چرخاند:"برین بیرون"
هر دو مرد با دستور قاطع شاهزاده از اتاق بیرون رفتند.
ییبو ایستاد. انگشتان یک دستش را بین موهای نویسنده فرو برد و آرام گفت:"دوباره میپرسم... جان کجاست؟"
موشیانگ ساکت بود. ییبو موهای نویسنده ی جوان را چنگ شد و سرش را به عقب کشید:"میتونی حرف نزنی... میتونی سکوت کنی... اما فکر نکن نمیدونم با اونا همدستی... تو با کمک به نیروی سیاه و کثیف تاریکی توازن رو بهم میزنی پس خودتم مثل اونا میشی... کسی چه میدونه؟ شاید تو نفر بعدی هستی که قراره تو هزاره های زمان بین بودن و نبودن اسیر شه!! هوم؟"
تیکه ی آخر حرفش، رنگ نگاه نویسنده را تغییر داد. موشیانگ با رها شدن موهایش، سرش را پایین انداخت. بعد از چند ثانیه با صدایی خفه گفت:"من نمیخوام این اتفاق بیفته... میخوام همه چی تموم شه فقط..."
ییبو پوزخندی صدادار زد:"به چه قیمتی؟ چطوری؟ به اینا فکر کردی؟"
موشیانگ سرش را بالا آورد و به ییبو نگاه کرد:"شاید اگه جان حذف شه همه چی تموم شه!!"
YOU ARE READING
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasy_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...