همه ی کاهنان با دیدن دو مرد جوان مقابلشان تعظیم کردند. آنها از قبل منتظر حضور وی و جو بودند.
وی در سکوت به دنبال جو و کاهن پیر وارد تالاری شد که قبلا یکبار شاهزاده در آنجا مهمان شده بود.
سقف تالار و نقاشی یینگ، قبلش را فشرد و او بغض آلود به پرنده ی زیبا خیره ماند.
زمان گفتن حقیقت پیچیده ی سه هزار سال دوری رسیده بود.
جو در سکوت به وی خیره شد. چشمان تر معشوقش او را غمگین کرد. به سمت وی رفت و یک دستش را بر شانه ی او گذاشت:"وی؟! خوبی؟!"
نگاه وی به سمت شاهزاده چرخید:"خوب؟ خیلی وقته نمیدونم حال خوب چیه؟! اینکه این همه سال نبودم... اما حالا هستم؟! اینکه نداشتمت و الان دارمت؟ یا اینکه من هستم اما عزیزانم نیستن؟ " به پرنده ی نقش شده بر سقف تالار اشاره کرد.
جو دست دیگرش را بر شانه ی دیگر وی گذاشت و او را کامل به سمت خود چرخاند:"وی؟ حسرت گذشته هایی که گذشته رو نباید بخوری... در ضمن... من میدونم جای همه ی عزیزانت رو نمیتونم پر کنم اما کنارتم... بهم تکیه کن..."
لحنش محکم اما کمی دلخور بود. وی سرش را پایین انداخت و نگاهش را از چشمان صادق شاهزاده فراری داد:"گذشته! حال! آینده؟ من چیزی از زمان نمیدونم وقتی خودم اسیرشم و اون زندانبان من... حتی نمیدونم تو واقعی هستی یا نه؟!"
جو اخم کرد و شانه های او را تکان داد:"به من نگاه کن وی!! تو میدونی به وجود من در هر زمانی شک کنی اما به عشق و وفاداریم نه..."
با ناراحتی معشوقش را رها کرد و پشت به او ایستاد. کاهن پیر شاهد این مشاجره بود.با تک سرفه ای توجه آنها را به خودش جلب کرد:"سرورم؟ فرمانده! اگه ممکنه بشینین تا باهم صحبت کنیم..."
به بالشتک های روی زمین، مقابل میز چوبی کوچکش اشاره کرد.کاهن به سمت میزش رفت و بر روی زمین پشت آن نشست. دو مرد جوان هم، مقابل او در سکوت بر روی بالشتک ها نشستند.
کاهن پیر نفس عمیقی کشید و خیرهه به چشمان وی گفت:"برای برابری و آزادی جنگیدی... دردی که حس کردی سنگین بود... درد جسمی از تیر نشسته بر قلبت، کمتر از درد روحت بود... دردها انسان ها رو پاک میکنن... و تو فرمانده پاکتر از یه نوزاد مردی..."
سیل اشک از چشمان وی جاری بود. صدای خنده های سویی را به وضوح می شنید:"ووشیان؟؟ واقعا تویی!! اینجا ؟ الان؟"وی بی توجه به رویا بودن تصویرش، نالید:"آره... منم... برادر احمق و خودخواهت... سویی من..."
تصاویر دیگری مقابل چشمانش ظاهر شدند. خود او بود که با چشمانی سرخ شده از خشم به بدن نیمه برهنه ی شاهزاده، خیره بود. چهره ی جو جوان تر از تصورش بود. آن خاطره را به یاد آورد. وی در مقابل چشمان ترسیده ی پسر جوان، نقاب را از صورتش برداشت:"لان جان، نترس، منم... وی..."در تصویری دیگر، یارانش را خندان در بازاری قدیمی دید. او مبهوت این تصاویر بود و صدای فریاد جو را نمی شنید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasia_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...