پارت هفده

74 31 7
                                    


سیما در میان ابزار و ادوات جنگی دوره ی هان به سمت کمانی رفت که به نظرش آشنا می آمد.

مقابل توضیحات کمان ایستاد: " کمان منصوب به ژنرال سان تزو/ اواخر سلسه ژو(1946 تا 256 قبل از میلاد)"

ناخواسته دستش را به سمت کمان برد و آن را برداشت، با زمزمه ی صدایی آشنا و زنانه، سرش سوت کشید.

صدای آژیر خطر موزه با صداهای درون سرش یکی شده او را فریاد زنان زمین گیر کرد.

وقتی به هوش آمد در بیمارستان بود. متعجب به اطرافش نگاه کرد. همه مشغول کارشان بودند و کسی به او توجه نمی کرد.

هنوز سرش درد میکرد. لبش را گزید تا صدای ناشی از دردش را خفه کند. پایش را به زمین رساند و دنبال کفشش می گشت. پرده ی سفید کنار رفت و ریان دست به سینه با پایش کفشها را از فاصله ای دورتر به سمتش سراند:"دنبال اینا میگشتی؟"

سیما اخم کرد و بی توجه به او از تخت پایین آمد. کفشها را در حالیکه که پاشنه هایش خم بود پوشید:"چی از جونم میخوای؟ اینجا چیکار میکنی؟"

ریان تکخنده ای عصبی کرد:"من چیکار میکنم؟من؟ تو الان باید ازم تشکر کنی اومدم جونتو خریدم ... با اون گندی که تو موزه زدی کم کمش تا آخر عمرت باید تو زندان میپوسیدی"
سیما اتفاق موزه را به یاد آورد. اخم کرد:"البته باید بگی این لطف رییسته نه تو..."

ریان عصبی بود و حوصله ی ادامه دادن بحث را داشت اما همین زمان با ورود فرد سوم ساکت شد:"جناب آقای سیما...درسته؟"
ریان پوزخندی زد:"دکتر کیم ... شما منو نمیبینین و این سوالو میپرسین؟"

دکتر جوان ابرویی بالا انداخت:"این که ایشون آقای سیما هستن چه ربطی به شما داره؟"

در میان بحث های بی حاصل آن دو، سیما به آرامی قصد خروج داشت. دکتر کیم گفت:"خروجی بیمارستان مامورها و گزارشگرا پرن"
سیما عصبی در جایش ماند. دکتر کیم مقابلش ایستاد:"یه من بگین حالتوم چطوره؟"
سیما پوزخندی زد:"حالم چطوره ؟ میخواین بدونین؟ "
پزشک جوان سرش را تکان داد. سیما عصبی داد زد:"میخواین حالم چطور باشه؟ اینکه اینجام... اینکه نمیدونم چه اتفاقی داره برام میفته و چیزایی رو می بینم که کسی نمی بینه... مرز واقعیت با خیال برام مشخص نیست... حتی نمیدونم اینجا واقعیه؟ شما واقعی هستین؟"
یک نفس حرف زد. ریان به شوخی گفت:"میدونم باور اینکه من به این جذابیت واقعی باشم سخته اما خب هستم"
نیشخند مضحکی تحویل دکتر داد. سیما پشت به او ایستاده بود:"اتفاقا باور واقعی بودن این موجود رو اعصاب راحته"

دکتر به معنی درک حرف سیما سرش را تکان داد. دستش را بر شانه ی او گذاشت و گفت:"ازتون میخوام باهام بیاین"

سیما و ریان همراه او حرکت کردند. سیما پرسید:"چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟"
ریان گفت:"یعنی یادت نمیاد چه گندی زدی؟... کمان ژنرال سان تزو رو دزدیدی... روز روشن... بعدشم خودتو زدی به خواب و بیهوشی"
سیما عصبانی به سمتش چرخید و با گرفتن یقه اش او را به دیوار کوبید:"تو فکر میکنی من الان باهات شوخی دارم؟ این که میگم هیچی یادم نمیاد و واقعا نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد برات شوخیه؟"

دکتر جوان دستش را بر بازوی سیما گذاشت:"آروم باش..."
با برخورد دست پزشک جوان با او، با خشونت تمام خودش را عقب کشید:"بهم دست نزن"
دکتر کیم به نشانه ی تسلیم دستش را بالا برد:"باشه باشه... آروم باش... هرچی تو بگی"
در سکوت هر سه با هم حرکت کردند. مسیری که دکتر جوان رفت، در بیمارستان اما کاملا مخفی بود.

سیما و ریان متعجب بودند. با باز کردن در، وارد خیابانی خلوت شدند که انتهایش بن بست بود. ریان به سمت دکتر جوان برگشت:"چطوری؟"
دکتر کیم لبخندی زد:"این ماموریت امروز من بود تا شما رو یه یه مکان امن برسونم. سر خیابون یه ماشین منتظرتونه تا شما رو به مقصدتون برسونه..."
ریان هنوز شوکه بود. دکتر جوان نگاهی به سیما انداخت. مقابل او تعظیم کرد:"ژنرال سیما... شما دچار هیچ توهمی نشدین... فقط دارین خاطراتی رو به یاد میارین که واسه شماست... او کمان متعلق به شما بود و ژنرال بزرگی مثل سان تزو با افتخار ازش سالها در جنگ های مختلف استفاده کرد... شما در افسانه ها تبدیل شدیدن به یی کمانگیر... این برای من افتخاریه که تونستم ببینمتون.... "

ریان شوکه به بازوهای دکتر کیم چنگ زد:"تو... تو کی هستی؟.. چی میدونی؟"

دکتر کیم لبخندی زد:"من نوه و میراث دار سونگدوی دریا دارم... مثل خودت به وارق... به شاهزاده سلام منو بروسنین و تا دیر نشده برین... باز هم دیگه رو می بینیم"
ریان به یاد موقعیتی که در آن قرار داشتند افتاد.

با اشاره به سیما به او فهماند که باید همراهش برود. دو مرد جوان با عجله به سمت خیابان می دویدند در حالیکه گاهی برای دیدن دوباره ی پزشک جوان گاهی به انتهای کوچه نگاه می کردند.





پ.ن: میدونم کمه... ذهنم یکم جمع شه برای هفته ی دیگه بیشتر مینویسم...

مواظب خودتون باشین.

بوس به همه

دونگ زی (فصل دوم)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora