با حس نرمی و سبکی لحاف ها، در جایش غلتی خورد. خواب دشتی سرسبز را می دید. بر بالای تپه ایستاده در میان رقص علفزاری بلند، مردی جوان را میدید که پشت به او ایستاده و موهای لخت و بلندش همانند همان علفزار در باد می رقصد. به او نزدیک شد و دستش را بر شانه اش گذاشت اما با برخورد سر انگشتانش با شانه ی او، مرد جوان تبدیل به حبابهایی نورانی شد که در میان نسیم و باد به آسمان پرواز کردند.
چشمانش را باز کرد و خود را در محیطی ناآشنا یافت. چند دقیقه فکر کرد شاید در خوابی دیگر است اما با لمس لحاف و بلند شدن از جایش فهمید که در خواب نیست:"من کجام؟ اینجا کجاست؟"
با نگرانی در اتاق را باز کرد. چند اتاق دیگر با درهایی باز و بسته در انتهای راهرو دید. پلکانی که به پایین خانه می رفت، نشان از بزرگ و مجلل بودن خانه می داد.
با همه ی بزرگی، فضایی گرم داشت و به جان حس غریبه بودن نمی داد. اما اینکه چگونه و کی به آنجا آمده، برایش ترسناک بود.
کنجکاوانه به دنبال انسان یا موجودی زنده می گشت:"نکنه مردم؟"
به پایین پله ها رسیده بود که این سوال را به آرامی با خود زمزمه کرد. صدایی پاسخش را داد:"نه قربان... شما زنده این و سالم"
وحشتزده به سمت صدا چرخید. جوانی جذاب با لباسی اسپورت و ساده، به او لبخند می زد. جان من من کنان پرسید:"ش... شما... اینجا من؟"
مرد جوان یک قدم نزدیک تر شد:" من اسمم ریان است... اینجا خونه ی من... هوم هم هست هم نه... و اینکه شما رو دیشب تو خیابون پیدا کرد... نه باید بگم پیداتون کردن... "
جان پرسشی و گنگ به او خیره بود. ریان ادامه داد:"اوکی... میدونم خیلی گیج کننده شده... راستش من نباید توضیحش بدم... باید رییسم توضیح بده... "
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت:"تا پنج دقیقه ی دیگه برای صبحونه میان پایین... شما هم با من بیاین تا صبحونه اتونو بخورین... تا اون موقع ایشونم میان"
جان نه تنها جواب سوالش را نگرفت بلکه گیج تر از قبل بود. به آرامی همانطور که نگاهش را در تمام خانه می چرخاند، همراه مرد جوان به سمت سالن پذیرایی بزرگ و مجلل رفت. چند خدمتکار در حال چیدن میز بودند که با دیدن آن دو تعظیم کردند. با راهنمایی یوئ، پشت میز نشست و با دهانی نیمه باز به آن همه تنوع غذایی خیره شد.
ریان نیشخندی زد:"قربان... میل کنین"
جان با همان حالت شوکه به او نگاه کرد:"هوم... فقط اینکه به من نگین قربان... من اسمم جانه"
ریان صندلی مقابل جان نشست:"میدونم..."
با اشاره ی ریان خدمه برای او و جان در فنجان قهوه ریختند.جان زیر چشمی پسر جوان را که لبخندی زیبا بر لب داشت نگاه میکرد. یک قلوپ از قهوه اش را سر کشید که با صدای مردانه ای در جایش پرید:"صبح بخیر"
جان دستپاچه از جایش برخاست. ریان نیز برخاست و با نگاه به مردی که پشت سر جان بود، گفت:"صبح بخیر قربان"
YOU ARE READING
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasy_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...