"پسرم؟ جان؟ برات دمنوش درست کردم، بیارم میخوری؟"
جوابی از مرد جوان دریافت نکرد. متعجب به سمت اپن آشپزخانه رفت و نگاهی به پذیرایی خانه انداخت. پسر جوان خیره به تلویزیون بود. پیرمرد از آشپزخانه به طور کامل بیرون آمد و رو به تلویزیون ایستاد. چه چیزی این چنین توجه مرد جوان را به خود جلب کرده بود؟
تصاویر شبکه خبر صحنه ی جنایتی تازه و مخوف در منطقه ی هوتونگ پکن را نشان میداد:"بنابر نشست خبری اخیر و گفتگوی ویژه گزارشگر شبکه ی خبری با مسئول اصلی پرونده و افسر ویژه ی جنایی، افسر وانگ، این قتل ادامه ی قتل های سریالی سه ماه گذشته است."
پدربزرگ کنار جان خم شد و کنترل را از روی زمین برداشت و در میان نگاه شوکه او، تلویزیون را خاموش کرد. به سمت آشپزخانه رفت، سینی دمنوش با دو فنجان درونش را در یک دست و رادیوی قدیمی اش را در دست دیگرش گرفته، وارد پذیرایی شد. به آرامی کنار جان نشست و به چهره ی نوه ی غرق در خوابش بر روی پای جان، لبخند زد.
دمنوش را درون فنجانها ریخت و یکی را مقابل مرد جوان گذاشت:"پسرم تو الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به آرامش نیاز داری... چرا خبرهای تلخو میبینی؟ گوش انسان دریچه ی روحشه... به شنیدن بدی ها و تلخی ها عادتش نده... چشم ها، دروازه ی خرد و اندیشیدنن... به دیدن ناپاکی ها و شر مجبورشون نکن... ای سیاهی ها اگه تو روح و دلت مهمون شن مثل نیش مار سمی از کلامت بیرون میریزه و انسان های دوست داشتنی اطرافت رو ازت دور میکنه..."
به دمنوش اشاره کرد:"دمنوش بابونه و گل سرخ...کمی از این دمنوش بخور تا وجودت آروم شه..."
جان لبخند تشکر آمیزی زد و فنجان را در دستش گرفته به لبش نزدیک کرد. بوی آشنای دمنوش او را به سمت خاطراتی دور میبرد. اتاقی چوبی با طوماری از کاغذهای لوله شده در اطراف میز بزرگ چوبی... دمنوشی که بخار گرمش رقص کنان بالا می رفت و در سکوت و سردی اتاق، محو می شد.
شاهزاده جو، سرش بر روی میز قرار داشت و از خستگی به خوابی عمیق فرو رفته بود.
این بوی خاطرات جوی او بود.
وقتی خاطره ای را در ذهنش میدید، حضور او در آن خاطره ساعت ها به طول می انجامید اما وقتی چشمانش را باز میکرد، فقط ثانیه ای از آن همه زمان گذشته بود.
فرق دنیای او از دیروز تا امروز گذر دقایق و ثانیه ها بود. او هنوز در گذشته زندگی میکرد و در این دنیای جدید فقط زمان کوتاهش را می گذراند.
چشمانش را باز کرد و از پدر بزرگ پرسید:"شما همیشه عاشق تاریخ بودین... بر خلاف من که همیشه ازش فراری بودم... میشه یه سوال بپرسم؟"
پیرمرد قلوپی از دمنوشش را سر کشید:"بپرس"
جان پرسید:"شما درباره ی خاندان جو چی میدونین؟ در مورد شاهزاده وانگ جو؟"
پیرمرد به نقطه ای دوردست از کف اتاق خیره شد و دستش را دور چانه اش چرخاند:"هوم... شاهزاده جو یکی از مفاخر کشورمونه... اون تبدیل به یک افسانه شده... اطلاعات زیادی در مورد زندگی و خدماتش وجود داره ... جنگ ها و پیروزیهاش...ساخت و سازهاش و از همه مهمتر زیر بناهای فکری که پایه گذاری کرد.... در مورد مرگش هیچی وجود نداره... البته من فکر نکنم یک انسان جاودانه مرگی براش وجود داشته باشه... اون جز نامیراها و جاودانه هاست"
YOU ARE READING
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasy_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...