پارت بیست و دوم

64 24 10
                                    


ساعتی از گفتگوی پدربزرگ با جان گذشته بود. ییبو برای دادن فضا و فرصتی به معشوقش برای فکر کردن به حرفهای پدربزرگ، او را تنها گذاشته بود. حالا زمان برگشت به اتاق بود.

شاهزاده باید وی را هر چه زودتر به دیدن راهب معبد میبرد. به سمت اتاقش رفت. وقتی وارد اتاق شد جان را ندید. ناگهان چیزی در وجود او فروریخت. نگران و نرسیده چشمانش را در اتاق چرخاند. با باز بودن در بالکن، به همان سمت حرکت کرد. قرص ماه در آسمان کامل بود. از لای پرده های حریر و سفید اتاق که به سمت اتاق رقص کنان در حال حرکت بودند، جان را ایستاده بر بالکن دید که به آسمان خیره بود. شاهزاده وارد بالکن شد. دو دستش را از پشت در هم گره زده بود. شانه به شانه ی جان ایستاد. جان با حس حضور او، لبخندش عمیق تر شد. نگاهش را از ماه آسمان به ماه زمینیش داد. به سمت شاهزاده چرخید:"سه هزار سال قبل ما، تو معبد ماه قسمی خوردیم... یادته؟"

شاهزاده ساکت بود. جان لبخند زد:"یادمه ازم خواستی... زمانی که تو نیستی من بمونم..."

به شاهزاده نزدیک شد و مانند وی دو انگشت میانی و سبابه اش را بر روی لبهای نرم معشوقش گذاشت:"و من گفتم... "

شاهزاده زمزمه کرد:"هیشش... قرار نیست جایی بدون هم بریم... پس درخواست بی معنیتو نگو..."

شاهزاده مانند گذشته، بوسه ای سریع بر نوک دو انگشت جان زد و آنها را در میان دستش گرفت:"ولی من گفتم فقط نگرانم... و باید سه هزار سال میگذشت تا باور کنی قلبم بی دلیل نگران نبود؟!"
جان کمی به چشمان او خیره ماند، سرش را چرخاند و به ماه خیره شد:" مقابل خدای ماه تو معبد بهت قول دادم همیشه کنارت بمونم و گفتم نترس و نگران نباش... و بهم اعتماد کن فرمانده..."

با صدای هق هق شاهزاده، جان شوکه به سمتش چرخید. شانه های مرد را گرفت. شاهزاده برای او حس پیرمردی رنجور و درد کشیده را داشت. از شانه های خمیده اش می توانست غم او را حس و حتی لمس کند.

آرام قامت شاهزاده را در آغوش کشید و با یک دست دستش را بر پشت او می کشید:"میدونم خیلی چیزا یادم رفته... اما بهم زمان بده تا یادم بیاد... مثل همین عهد و پیمانی که فقط بین منو تو بسته شده... من خیلی چیزا داره یادم میاد... اما یه چیزی خیلی گیجم کرده... من واقعا مردم؟ یعنی من تناسخ داشتم؟"

شاهزاده خودش را از میان آغوش جان بیرون کشید. یکی از دستانش را گرفته او را با خود به داخل اتاق کشاند. جان نیز با او بدون پرسیدن سوالی همراه شد.

شاهزاده او را بر روی تخت نشاند. حودش کنار او نشست و گفت:"چیزی که تو همه ی اساطیر شرق باستان مشترکه... جدال همیشگی نیروی سیاهی و سفیدی با همه... تو این اساطیر همیشه نیروی پاکی بر روی زمین زیستی روحانی داشته که با حمله ی نیروی تاریکی از زیر زمین... نیروی پاکی هم آلوده شده... این آلودگی با تبدیل نیروی پاکی از حالتی روحانی به مادی و جسمی تغییر کرده... من و تو نمادی از این نبرد شدیم... ما انتخاب نکردیم که جاودانه شیم... ما انتخاب شدیم..."

اگرچه حرفهای ییبو، روشن و واضح بود اما جان گیج بود:"پس میگی واسه همین من نمردم؟"

شاهزاده سرش را تکان داد:"درسته... تو مردی اما چون زمانی از نیروهای تاریکی بودی، روحت در دنیای سیاهی زندانی شد... اما فکر نکنم چیزی به یادت مونده باشه... درسته؟"
جان سرش را تکان داد. ییبو لبخند زد:"خوبه... پس باید قدردان خدایان رو به خاطر این لطفشون باشیم... اما جیزی که در وجود تو باقی مونده اینه که... تو همیشه وقتی اون نیروها وجود داشته باشن... حسشون میکنی... مطمئنم بارها حسشون کردی... درسته؟"

جان دوباره سرش را تکان داد اما با به یاد آوردن چیزی پرسید:"پس تو چی... تو نمردی؟ تو زنده موندی؟"

شاهزاده لبخند غمگینی زد:"من سالها پس از مرگ تو... سعی کردم ماموریتمو تموم کنم... بعد از اینکه پادشاهیو به برادرزادم تحویل دادم به سمت غار توفو حرکت کردم... توفان بدی سروع شد... در بین طوفان، همه ی همراهانم یکی یکی نا پدید شدند... من تو رو دیدم... به سمتت اومدم و دیگه هیچ جیزی یادم نیست... تو افسانه ها گفتن صبح روز بعد، خبری در کاخ شاهی وانگ دهان به دهان به گوش می رسید:"فرمانده جو در میان طوفان برف و بوران، ناپدید شده"

با اینکه آن دو حالا در کنار هم بوند اما بغضی سنگین سد گلویشان شده بود. جان به سختی حرف زد:"چرا؟ چرا الان ما برگشتیم؟؟! این بیشتر شبیه یه نفرین نیست؟"
ییبو سرش را تکان داد:"دلیل واقعیشو نمیدونم... باید به دیدن راهب بریم تا اون به ما بگه... اما از یه چیزی مطمئنم..."

سرش را بالا آورد و بار دیگر به چشمان جان زل زد:"قطعا برای تموم کردن کاری نیمه تمام... اینجاییم"
جان نگران پرسید:"و اون کار نیمه تموم... اون... ون چائوئه؟"

شاهزاده هنوز غرق سیاهی چشمان او بود. پس از چند ثانیه به سختی اتصال نگاهشان را قطع کرد. سرش را متفکر تکان داد و گفت:"یکیش ون چائو... اما از اون مهمتر کسانی هستن که تو دنیای بینابین سیاهی و سفیدی گیر افتادن... کسانی که روزی در قلب ما جا داشتن... افرادی مثل سیما... مشاور چنگ..."

جان شوکه به او نگاه میکرد. ییبو نگاهش را به نقطه ای نامشخص از اتاق داد و گفت:"و برادرم کای..."

دونگ زی (فصل دوم)Onde histórias criam vida. Descubra agora