6_ به من یه نشونه بده
زمان تنبیه مادرش خیلی وقت بود به پایان رسیده بود و زن مثل روح سرگردانی بی صدا به کارهاش میرسید و باخوشحالی بیشتر وقتش رو صرف حرفه ی بازیگریش میکرد اما پسرک نمیتونست تنبیه خودش رو بپذیره
مخصوصا از زمانی که اتفاقی توی جیب بلوزش mp3 صورتی رو پیدا کرده بود
حتما چویا به خاطر از دست دادنش خیلی غصه میخورد باید هرطور شده بود اونو بهش برمیگردوند حتی اگر این اخرین دیدارشون میشد البته که این فکری برای گول زدن خودش بود پدرش هیچ وقت اجازه نمیداد بیرون خونه باشه
صدای معلم بلند قدش اونو به خودش اورد: چیشده اوسامو؟ ما هنوز ریاضی هم شروع نکردیم و تو همش نگاهت روی میزه
پسر جوان زیر لب معذرت خواست معلم فهمید که امروز توی کنترل حواسش مشکل داره کتاب رو کنار گذاشت و پرسید: چیشده؟ میدونی هرمشکلی داری میتونی بهم بگی
اوسامو مطمئن نبود که گفتن این حرف درست باشه ولی از تنهایی و فکر کردن با خودش عصبانی بود دلش
رو به دریا زد و ماجرا رو توضیح دادمعلم با صبر به همه ی حرفهاش گوش داد و گفت:
یعنی حالا تو از دیدن دوستت منع شدی ولی میخوای پنهانی ببینیش تا mp3 رو بهش برگردنی؟پسرک جواب داد: همینطوره... اون تنها یادگار مادر ازدست رفته اونه حتما ..حالا با از دست دادنش خیلی غصه میخوره و... راستش من...من دلم براش تنگ شده
اوسامو هیچ وقت فکر نمیکرد چنین اعتراف خجالت اوری رو به زبون بیاره ولی معلم تنها همدم تنهایش بودمرد با همدردی موهاشو نوازش کرد: اشکالی نداره اینکه چون اون بچه یتیمه نمیتونه دوستت باشه اصلا دلیل قشنگی نیست ...اممم.. راستش من یه فکری دارم
پسر جوان با شنیدن این حرف با استرس توی صندلیش جابه جا شدمعلم گفت: از پدرت شنیدم که مادرت اخر هفته برای اتمام سریالش یه جشن دعوت شده که طرفدارها هم اونجا حاضرند و قراره به بازیگرها هدیه داده بشه چه طوره به بهانه جشن تو رو با خودم ببرم اونطوری میتونی دوستتو ببینی
اوسامو لبشو گزید: فکر نمیکنم پدر قبول کنه در مورد من خیلی سختگیره و چه طور قراره چویا رو از یتیم خونه بیرون بیاری رئیس اونجا هیچ وقت قبول نمیکنه و نگهبانها رو هم نباید فراموش کرد
اقای سوچی چونه اش رو مالوند: خب البته کار ریسکیه ولی تا ریسک نکنی نمیتونی به خواسته ات برسی در مورد نگهابانها یه فکرهایی دارم ولی همونطور که گفتی فکر نکنم رئیس یتیم خونه اجازه خروج بده پس باید فراریش بدم و برای اینکار به یکم اطلاعات نیاز دارم
پسرک از روی صندلی بلند شد و با تعجب داد زد:
فراری بدی؟معلم اونو روی صندلی برگردوند: اروم باش پسر
بعد از کمی سکوت و فکر کردن ناگهان گفت: قبوله این کارو برات میکنم
YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...