11_ درد عزیزاوسامو بود که با تعجب به سمتش دوید رو به مرد خم شد و زمزمه کرد: صبح بخیر پدر
چویا که متوجه شد اون مرد ارباب خونه است یاد حرفهای اقای سوچی افتاد و بیشتر سرشو پایین انداخت و دوباره برای احترام خم شد
ارباب ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد: انگار لازمه با استاد یه صحبتی داشته باشم بعد با مردان سیاهپوش به راه رفتن و خارج شدن از عمارت ادامه دادند
اوسامو دست پسر مونارنجی رو فشرد: چویا چرا دستات اینقدر سردن؟ اینجا چیکار میکنی پدرم بهت چی میگفت؟
چویا با گیجی بهش خیره موند اصلا انتظار نداشت دیدارشون اینطوری پیش بره زمزمه کرد: گم شدم
بعد هردو به راه افتادند و شروع به قدم زدن کردند و چویا شروع به تعریف کردن همه ی ماجرا کرد
اوسامو که هنوز دستشو گرفته بود اونو فشرد و بهش اطمینان داد: بیا بریم به کتابخونه حتما استاد اونجاست بعد دستشو دنبال خودش کشید
خیلی زود به ساختمون کتابخونه رسیدند ساختمون راهرو تقریبا عریضی داشت که چند اتاق توی خودش گنجونده بود بعضی ها برای انباری و بعضی برای اسناد بودند وقتی پسر ارباب در یکی از اتاق ها رو باز کرد چویا با دهن باز به داخل خیره موند یه اتاق بزرگتر از تمام خونه اونا پر از قفسه های کتاب و کتابهای رنگارنگ
چویا با خوشحالی لبخند زد: اینجا بهشته
ناگهان سوچی اونو از بین یکی از قفسه ها بیرون اومدچویا با خوشحالی به طرفش رفت و مرد با نگرانی بغلش گرفت و ملامتش کرد: کجا رفته بودی چویا خیلی نگران شدم
چویا سرشو توی گردن مرد فشرد: من گم شدم اوسامو پیدام کرد
مرد موهاشو نوازش کرد: خداروشکراوسامو با اخم و دست به سینه اون طرف ایستاده بود: من هنوز نتونستم بغلش کنم بزارش زمین استاددد
معلم خندید و پسر مو نارنجی رو روی زمین گذاشت و اجازه داد پسر ارباب بهش بچسبهاوسامو همینطور که پسر کوتاهتر رو بغل گرفته بود نگران زمزمه کرد: اون بابا رو دید
اونو سوچی با نگرانی از جا پرید: چی؟ چه طور چنین چیزی ممکنه؟چویا از توی بغل پسر مو قهوه ای به طرف
پدر خونده اش برگشت و با نگرانی گفت: اون منو شناخت میدونست من تو بیمارستان با اوسامو بودم
پسر ارباب با حالت شرمنده ای گفت: تقصیر منه اون شب که کنارت موندم تو بیمارستان پدرم درموردت تحقیق کرد فکر کنم به خاطر همین با دیدنت تعجب کرد چون منو از دیدنت منع کرده بود
چویا نگران پرسید: بودن من اینجا که برات مشکلی درست نمیکنه؟پسر چشم قهوه ای بالبخند موهای هویجیش رو نوازش کرد: نگران نباش چیزی نمیشه من مراقبتم
چویا با حالت مسخره ای با صورتش اداشو دراورد اوسامو لپهاشو کشید و هردو به خنده افتادند
YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...