27_ قربانی دروغها
چویا درحالیکه میلرزید و اشکهاش همه ی صورتش رو پوشونده بودند مثل یه مجسمه طلسم شده وسط اتاق ایستاده بود نمیدونست اوضاع از چه قراره و این بیشتر گیجش میکرد مسافرت خارجه برای تحصیل؟
این چیزی نبود که اونو سوچی بهش گفته بود
اوسامو قبل از اینکه چیزی بهش بگه فهمیده بود و این تمام نقشه هاشو بهم ریخته بودبه سختی پاهاش رو راضی کرد که به حرکت دربیاند و کنار تخت پیش پسری که سرشو توی زانوهاش قایم کرده بود نشست و خواست دستشو بگیره ولی ارباب به راحتی پسش زد: بهت گفتم برو بیرون ، از امروز به بعد دیگه لازم نیست وقتتو برای من هدر بدی حالا آزادی که زندگی خودتو داشته باشی همینطور که بقیه میخواستن
چویا بغض کرد: بزار برات توضیح بدم اونطوری که فکر...
حرفش با داد عصبی پسر بلند تر قطع شد:
دیگه نمیخوام دروغهاتو بشنوم فقط برو
چویا بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، میدونست وقتی عصبانیه در مقابلش هیچ شانسی ندارهاصلا نفهمید چه طور پاهاش تا خونه اوردنش و اونقدر توی افکارش غرق بود که نزدیک بود تصادف کنه
پدرش هنوز خونه بود و با دیدن حالش به سمتش اومد و بغلش گرفت
پسر مو نارنجی درحالیکه میلرزید و صدای گریه هاش قطع نمیشندند بی وقفه اشک میریخت و سوچی اونو فهمید موضوع از چه قراره و از نقشه رئیس پشیمون بود اون کارها ارزش گریه های پسرشو نداشت
چویا ازش جدا شد و با هق هق گفت: اون...او..ن گفت نمیخواد دیگه...منو..ب.ببینه..هیچ وقت
اونو پسر بی قرار رو روی مبل نشوند و با دلسوزی موهاشو نوازش کردچویا فهمید که یه چیزی توی ظاهر مرد زیادی بی حسه و چشمهای نگرانش اونجا نیستند زمزمه کرد: چیشده تو میدونستی؟!، بگو چرا اینطوری شد؟
اونو با اخم اشکهاشو پاک کرد و یه لیوان اب براش اورد و یه پوشه روی پاهاش گذاشت
با پشیمونی زمزمه کرد: همش نقشه ارباب بود ، من خیلی وقته خودمو از اون مرد خطرناک و کارهاش رها کردم ولی چون تو هنوز اونجایی میتونه روی من تسلط داشته باشهچویا که حالا ارومتر شده بود به پوشه چنگ زد:
منظورت چیه؟معلم سابق با استرس انگشتهاشو توی هم قفل کرد نمیخواست با این حرفها پسرشو از خودش برنجونه ولی حالا دیگه برای پشیمونی دیر بود توضیح داد:
اون از اینکه تو همیشه کنار اوسامو بودی ناراحت بود ولی چون زیادی حقه بازه نمیخواست خودش کاری کنه که پسرشو بر علیه خودش کنه وقتی فهمید میخوام بفرستمت دانشگاه تهدیدم کرد که باید توی نقشه اش کمکش کنم اون منو با جون تو تهدید کرد به خاطر همین چاره دیگه ای نداشتم لطفا درکم کنچویا عصبی گفت: فقط حقیقت رو بگو ، لطفا
سوچی اونو اهی کشید: همونطور که گفتم نمیخواست بیشتر از این تو اون خونه باشی و میدونست اوسامو برای تو بیشتر از هرچیزی ارزش قائله پس برات بورسیه گرفت تا خارج تحصیل کنی و نقشه کشید و توی عمارت پخش کرد که تو میخوای خارج از کشور تحصیل کنی
ESTÁS LEYENDO
My Little Ginger Destiny
Fanficاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...