Disangage

183 31 19
                                    

28_  رها شده 

وقتی معلم بلند و باریک به خونه برگشت پسر مو نارنجی پایین تختش توی خودش جمع شده بود و به زمین خیره بود و برعکس قبل در اتاقش قفل نبود
مرد کمی سوپ براش اماده کرد و کنارش روی زمین نشست در سکوت مجبورش کرد غذا بخوره احساس میکرد به گذشته برگشته و دوباره باید روال به زور غذا دادن به پسر لاغر رو در پیش بگیره

چویا زمان بچگی بدغذا بود و شاید این یکی از دلایلی بود که تا حالا هیکل لاغر و باریکش رو حفظ کرده بود
مرد در حین پر و خالی کردن قاشق به حرف اومد:
رفتم تا ارباب رو ببینم ، اون دوست نداره دیگه دور و اطراف پسرش باشی اما نگران نباش اوسامو دل رحم تر از اینه که بخواد به خاطر این موضوع سرزنشت کنه

پسر اخمو زمزمه کرد: دیگه نمیخوام هیچ کدومو ببینم نه اوسامو ، نه ارباب و نه اون عمارت ، هیچ وقت..
معلم از تصمیم ناگهانیش آهی کشید: اشکالی نداره تو مجبور نیستی ، خیلی با ارباب بحث کردم خیلی زیاد ، اون بالاخره قبول کرد که جایی که میخوای درس بخونی تنها شرطش این بود که توی پایتخت نباشه
چویا با صدای گرفته ای پرسید: چه طور؟ اون به همین سادگی قبول نمیکنه باهاش چه معامله ای کردی؟

پدر خونده لبخند تلخی زد و موهاشو نوازش کرد:
مثل همیشه باهوشی ، درسته معامله کردیم ولی شرط سختی نبود بهش قول دادم سه سال تحصیل توی دانشگاه تو رو به عنوان اعتماد اینجا بمونم
چویا از جا پرید: من تنها قراره برم؟

مرد بهش اطمینان داد: فقط سه سال ، بعدش میام دنبالت ارباب شرط کرده دیگه نباید اینجا بمونیم پس فقط تا فارغ التحصیلی اونجا بمون حق نداری منو ببینی یا به اینجا برگردی ولی اگه یکم صبر کنی میام پیشت ، قول میدم

پسر چشمهای آبی و نگرانش رو به مرد دوخت برای اولین بار نمیتونست تشخیص بده حرفهای مرد رو به روش حقیقت یا برای راضی کردن اون بودند
زمزمه کرد: سه سال وقت زیادیه تو تنها کسی هستی که دارم چه طور سه سال رو توی بیخبری بگذرونم؟
مرد باریک و بلند پسر رو بغل گرفت شاید چون نمیخواست اشکهاشو ببینه زمزمه کرد:
گوش کن چویا تو دیگه پسر بزرگی شدی خودت میتونی از پس کارهات بر بیایی و نگران هیچی نباش من با دوستم که رئیس دانشگاه هنره هماهنگ کردم
اون دانشگاه به خوبی دانشگاه اینجا نیست ولی از نظر امکانات کامله من اینجا به چیزی نیاز ندارم لازم نیست نگرانم باشی فقط روی درست تمرکز کن میخوام بعد سه سال یه ادم جدید رو ببینم
چویا از بغلش بیرون اومد تا صورتشو ببینه حالا هر دو اشک میریختند

چویا اون روز قول داد ، قول داد که گذشته رو پشت سر بزاره و برای سفر اماده بشه اون مصمم بود تا به فردی که سوچی اونو میخواست تبدیل بشه و بتونه نظر بقیه رو توی کارش جلب کنه ، یه فرد لایق و متخصص

چند روز بعد در صلح سپری شد پدر خوانده هرکاری میکرد تا پسرشو خوشحال نگه داره و پسر کوتاه و مو نارنجی سعی میکرد بدون توجه به افکارش و حس بدی که وجودشو پر کرده بود خوشحال باشه
پدرش بهش گفت وقتی از اونجا بره دیگه نمیتونن تماس داشته باشند چون اون زیر نظره و نمیخواد اسیبی متوجه پسرش بشه ولی حس نگرانی چویا عمیقا با قلبش در هم امیخته شده بود
بالاخره روز موعود فرا رسید

My Little Ginger DestinyМесто, где живут истории. Откройте их для себя