34_ داروی درون من تویی
اوسامو گیج به غذای نصفه مونده اش خیره شد انتظار نداشت اینطوری واکنش نشون بده درحالیکه شروع به مرتب کردن میز کرد زمزمه کرد: بازم گند زدم.
به خاطر اماده بودن غذاها تمیزکاری زیاد طول نکشید و پسر کلافه به سالن برگشت در اتاق استادش نیمه باز بود و اون بالاخره به خودش جرئت داد کمی از لای در نگاهی به داخلش بندازه ولی چون چراغها خاموش بودند مجبور شد کامل وارد اتاق بشه و چراغها رو روشن کنه.
اتاق دست نخورده باقی مونده بود کاغذهای پخش شده روی میز کوچیک کنار در ، لباسهای روی تخت و خودکاری کف زمین ، اوسامو فکر نمیکرد معلمش اینقدر شلخته بوده باشه و همیشه ظاهر مرتب و تمیزش رو در ذهنش داشت میون لبخندش اشکی از گونه اش سرازیر شد.
اون مرد از دل و جون براش مایه گذاشت و در اخر به طرز فجیعی به قتل رسید و این موضوع که اون مرگ رو به خاطر نجات دو پسر انتخاب کرد خشم درون قلبش رو مثل اتیش زیر خاکستر بیشتر شعله ور میکرد ناگهان توجهش به قاب عکس روی تخت جلب شد و اونو برداشت تنها عکسی که از زمان بچگیش از خودش دیده بود.
عکس خودش و چویا که با معلم به فستیوال بهاره رفته بودند اون روز پدرش به سختی اجازه رفتن داد و چون اون کمی دیر برگشتند خیلی عصبانی شد و تا یه هفته دیدن معلم و چویا رو برای پسر جوانش منع کرد.
اوسامو با به یاداوردن خاطراتش اه کشید درسته بودن با اون دو بهترین بخش گذشته اش بود اما بازم ترجیح میداد خاطراتشو توی یه جعبه پر زرق و برق حبس کنه و فقط از دور به اونها نگاه کنه.از دور ادمها و زندگیشون خیلی جذابتر به نظر میومدند ولی به محض اینکه کمی نزدیک میشدی و کاور پر زرق و برق کنار میرفت هیچ جذابیتی در انتظارت نبود البته این قاعده برای چویا صدق نمیکرد چون اون تنها کسی بود که ماسک درخشان تظاهر رو روی صورتش نداشت و از همون ابتدا به یه شکل باهاش برخورد کرده بود درسته که حتی اونم عیب های خودشو داشت ولی شاید این رفتارش دلیل اصلی بود که اونو به خودش علاقه مند کرده بود.
اون عکس رو روی تخت سرجای خودش برگردوند و بی سر و صدا از اتاق خارج شد.
چویا توی سکوت توی تختش خودشو زیر پتو قایم کرده بود از رفتار خودش خجالت میکشید و نمیتونست با پسر قد بلند رو به رو بشه از طرفی خونه خیلی ساکت به نظر میرسید نکنه اون از رفتارش ناراحت شده و رفته بود؟با کلافگی موهای سرشو کشید اصلا چرا باید اینقدر از رفتنش ناراحت میشد؟ به هرحال فردا هردو راه خودشونو میرفتند و باید به روال عادی زندگیش برمیگشت.
با تنگی نفس از زیر پتو بیرون اومد و کلافه سعی کرد نفس عمیق بکشه بیماری تنفسی که از بچگی بدنش با خودش حمل کرده بود گاهی خیلی دردسر ساز میشد و حالا علاوه بر مشکل در نفس کشیدن تپش قلب هم گرفته بود و با خودش به فکر فرو رفت شاید به خاطر زیاده رویی تو مشروب خوردن قلبشم مشکل پیدا کرده بود.
همینطور که افکارش اونو به هر سمت میکشیدند با صدای در به خودش اومد.
اوسامو وارد شد و کنارش روی تخت نشست درحالیکه به ملافه تیره رنگ خیره شده بود زمزمه کرد:
به خاطر رفتارم معذرت میخوام.

VOUS LISEZ
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...