16_ امیدهای محو شده
وقتی چشمهاشو باز کرد صبح از راه رسیده بود سعی کرد از جاش بلند بشه ولی چیز مزاحمی رو روی پاهاش حس کرد توی جاش چرخید و با تعجب به دردسر بزرگی که با دهن باز خودشو روی تختش جا داده بود خیره شد خمیازه ای کشید و پاهاش رو از روی خودش کنار زد متاسفانه خوابش خیلی سبک بود و با این حرکت از خواب پرید چویا غرزد: چه طور اومدی اینجا؟
دازای اوسامو اخم کرد: چه طور جرئت کردی منو رو مبل تنها بزاری همه ی بدنم خشک شده
پسر کوتاهتر از تخت پایین اومد و درحالیکه به سمت دستشویی میرفت صداش رو بالا برد: مجبور نبودی از تخت سلطنتی نرمت دور بشی و بیای اینجا
پسر قد بلند پشت سرش راه افتاد: من نگران بودم با اون حالت تو خونه تنها نمونیچویا با نیشخند در دستشویی رو توی صورتش بست و پسر مو قهوه ای که تسلیم شده بود به اشپزخونه رفت وقتی مو نارنجی کارهاشو تموم کرد با حس کردن بوی غذا به اشپزخونه اومد و دهنش باز موند صبحانه به بهترین نحو اماده شده بود و زمزمه کرد: نمیدونستم میتونی چیزی درست کنی؟
اوسامو لبخند مغروری زد: فکر کردی چون پسر اربابم از پس این کارا برنمیام؟
چویا پشت میز بهش ملحق شد و باهاش شوخی کرد: مامان خونه دار خوبی میشی
ولی وقتی اولین لقمه رو چشید اعتراف کرد که خوشمزه است و به خاطر گرسنگی تندتند شروع به خوردن کرد و غرغرهای دوست قدبلندش رو نشنیده گرفت بعد از خوردن میخواست برای تشکر ظرفهارو بشوره ولی به منتظر نشستن روی مبل محکوم شد
وقتی کارها تموم شدند پسر قد بلند درحالیکه بارونی مشکیش رو پوشید کنارش روی مبل نشست دستشو روی پیشونیش گذاشت تا حالش رو چک کنه با لحن خوشحالی گفت: خداروشکر دیگه تب نداری به زودی اقای سوچی میرسه خونه من باید برای یه جلسه اماده بشم باید قبل از عصبانی شدن پدر خونه باشم ولی میخوام بهت یه مدت استراحت بدمچویا با تعجب پرسید: منظورت چیه؟
اوسامو دستهای سردشو گرفت: گوش کن، از موقعی که بچه بودیم همیشه مراقبم بودی و حتی تا حالا به خاطر من توسط پدر صدمه دیدی ، نمیخوام دیگه این اتفاقا تکرار بشه اصلا مهم نیست اگه تا حد مرگ منو بزنه من هیچ شکایتی ندارم ولی نباید به تو اسیبی برسهچویا سریع جواب داد: ولی من خوبم فقط یه سرماخوردگی سادست باور کن!
پسر موقهوه ای با شرمندگی سرش رو پایین انداخت:
نمیخواد بیشتر از این انکار کنی، مامان همه چیزو بهم گفت من واقعا متاسفم چویا، من واقعا یه عوضیم که پاتو به این عمارت باز کردمچویا درحالیکه موهاشو نوازش کرد سرش رو بالا اورد و مجبورش کرد بهش نگاه کنه: بس کن قرار نیست که بمیرم، راستی حال مادرت چه طوره؟
پسر ناراحت اه کشید: بعد از رفتنت فقط یه بار تونستم ببینمش بابا وقتی فهمید دیدمش تو اتاقش زندانیش کرد و باهام دعوا راه انداخت
چویا با نگرانی اخم کرد: یعنی چی که زندانیش کرد؟
مادرت مریضه اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
بعد سراسیمه به کتش چنگ زد: باید بری خونه و مطمئن بشی حالش خوبه
VOCÊ ESTÁ LENDO
My Little Ginger Destiny
Fanficاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...