4_ درون پوچی
دازای هیتاچی زودتر از موعد به خونه رسید وقتی خدمتکارا به خانوم خونه خبر دادند هاروکا توی حمام درحال ریلکس کردن بود با تندترین حرکات از حموم بیرون اومد تا اماده استقبال از شوهرش بشه
هیتاچی مثل همیشه با صلابت به نظر میرسید و با دقت همه چی رو زیر نظر داشت وقتی خدمتکارهارو مرخص کرد دستور اماده شدن شام رو داد و پرسید: اوسامو کجاست؟
هاروکا موهای بلند و بلوندش رو پشت گوشش انداخت: توی اتاقش خوابیده امروز با مناومده بود یتیم خونه خیلی خسته بود
حقیقتا زن هنوز اتاق بچه اش رو چک نکرده بود و وقتی به خونه رسید اینقدر خسته بود که یادش رفت در مورد پسرش بپرسه سعی کرد استرس توی صورتش مشخص نباشه و لبخند زد به شوهرش کمک کرد لباسهاشو عوض کنه و به سمت میز غذاخوری رفتند
غذا مثل همیشه تمام و کمال اماده بود ولی هیتاچی شروع نمیکرد همسرش پرسید: چیشده عزیز دلم؟
مرد خشک جواب داد: بگو پسرم بیاد چند روزه ندیدمش
هاروکا با تاخیر جواب داد: اخه بچه خوابه...شوهرش که خیلی تیز بود سریع فهمید یه اشکالی وجود داره سر پیشخدمتکار رو احضار کرد و از مرد درمورد پسرش پرسید متاسفانه بچه توی اتاقش نبود
دازای هیتاچی با عصبانیت داد زد: پسرم کجاست زنیکه فقط یه مسئولیت بهت دادم اون کار کوفتیت به اندازه ی بچه ام ارزش دارن که جونتو بزاری وسط؟مرد پشت سرهم داد میکشید و غذاهای گرون یکی یکی روی زمین حروم میشدند
اینبار هاروکا داد زد: نمیتونم کنترلش کنم به هیروتسو گفتم بره دنبالش نمیدونم چرا هنوز نرسیده
مرد یقه ی لباس زنش رو گرفت و با چشمهای وحشیش بهش زل زد: بچه کجاست؟
زن به گریه افتاد: بیمارستانهیتاچی بیشتر عصبانی شد: چه بلایی سرش اوردی عوضی؟ اگه یه تار مو ازش...
زن حرفشو برید: حالش خوبه به خاطر یه حادثه یکی از بچه های یتیم خونه حالش بد شد مجبور شدم ببرمش بیمارستان یه ست کامل فیلم برداری رو از دست دادم ولی اون لعنتی گفت میخواد پیش پسره بمونه به هیروتسو گفتم...
مرد ناگهان به سمتش خیز برداشت و به دیوار کوبیدش:
دارم خیلی جلوی خودمو میگیرم که صورتت رو پر از زخم نکنم عوضی من بچه رو به تو سپردم اون وقت تو به برادرم میگی بره دنبالش؟ مگه برادر بزرگم راننده شخصیته؟بچمو تو بیمارستان کنار غریبه ها ول کردی تا به محبوبیت احمقانه ات بچسبی اسم خودتو میذاری مادر؟
بعد کشیده ای حواله زن کردزن با گریه روی صورتش رو مالش داد: تو چه طور به خودت میگی پدر؟ تو فقط اون بچه رو به خاطر اهداف خودت میخوای فکر کردی نمیدونم چرا؟ میخوای اون بچه ی بیگناه رو به یه هیولا مثل خودت تبدیل کنی همین حالا هم این پروسه رو شروع کردی عوضیی به من میگی که کارمو به اون ترجیح میدم؟ خودت چی؟ تو یه هیولایی و داری تنها بچمونم با خودت به ته جهنم میکشی

VOUS LISEZ
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...