25_ گمشده در بهشت
وقتی چویا همراه پدر خوندش به خونه برگشت مرد دراز و باریک ساکت تر از همیشه بود حتی وقتی که چویا در مورد هدیه ی عجیبش صحبت میکرد زیاد واکنش نشون نداد.
پسر مو نارنجی فکر کرد استاد سوچی حتما امروز زیادی خسته شده پس با شب بخیر به اتاق خودش رفت .
بدنش از تنش های روزانه خسته ولی فکرش فعالتر از همیشه شده بود .اتفاقات اون شب خیلی سریع و غیرباور از جلوی چشمهاش گذشتند و با خجالت خودشو توی پتوش مخفی کرد ناگهان نگاهش به دستش افتاد حلقه هنوز اونجا بود.
از انگشتش بیرونش اورد تا بهتر برسیش کنه ولی با دیدن چیزی که پشتش هک شده بود گیج شد:
این که اسم اونه؟!
ناگهان اون صحنه رو به یاد اورد اوسامو حلقه رو توی انگشتش انداخت و به شوخی گفت که انگار ازدواج کردند .
اون از قصد حلقه ای که اسم خودشو روش هک کرده بود بهش داده بود چویا که فهمید گول خورده لعنت کنان حلقه رو انداخت حلقه از روی میز سر خورد و روی زمین افتاد .درحالیکه شروع به ناسزا گفتن به دوست درازش کرد به تختش برگشت تا بخوابه ولی بعد از چند دقیقه جا به جا شدن از تخت بیرون اومد حلقه رو از روی زمین برداشت و با دقت توی جعبه اش گذاشت .
مدتی رو مثل اینکه به چیز فرازمینی خیره شده صرف نگاه کردن به جعبه براق و طوسی کرد و با خودش زمزمه کرد: فقط چون نقره و گرونه از رو زمین برش میدارم.
بعد از چند ثانیه با حس احمق بودن شروع به ضربه زدن به سرش کرد به تختش برگشت تا بخوابه ولی مگر صحنه های اون شب و طعم شیرین خامه ی روی لبهای اوسامو از ذهنش بیرون میرفتند؟
یه تلاش کاملا بیهوده برای خوابیدن .روز بعد که چویا به اتاق دازای اوسامو رسید پسر جوان هنوز توی تخت بود چویا غرزد: بلند شو دیگه میدونی که چه قدر کار داری.
اوسامو چشمهاشو باز کرد و زمزمه کرد: دیشب نتونستم اصلا بخوابم.
چویا خودشو روی تخت بزرگ و نرمش انداخت: چه تفاهمی منم همینطور.
اوسامو دستش رو زیر سرش گذاشت و لبخند زد: به من فکر میکردی؟
چویا به بازوش مشت زد: فکر کردی نفهمیدم اون حلقه که اسم خودت روش بود رو دستم کردی؟
ارباب جوان بلندتر خندید: خیلی بامزه ای هویج کوچولو خوب حلقه ی کاپلیه دیگه .
بعد صورتش رو نزدیکتر اورد و زمزمه کرد: راستش دیشب همش داشتم بهت فکر میکردم صورتت وقتی بوسیدمت خیلی بامزه شده بود راستش اصلا توقع نداشتم یه بوسه دوطرفه گیرم بیاد.چویا یکی از بالشت ها رو روی صورتش گذاشت و زمزمه کرد: من مست بودم! کاش میشد فراموشش کنم
اوسامو لبخند شیطانی زد: هرگز نمیتونی.
چویا میخواست چیزی بگه ولی با صدای در سکوت کرد خدمتکار برای بیدار کردن ارباب اومده بود
پسر بلندتر اونو مرخص کرد و از تخت پایین اومد و گفت: خیلی خب دیگه باید بریم سرکار امروز بابا کلی پوشه برای مدریت بهم سپرده .
به سمت دستشویی رفت و دستور داد: چویا برام یه لباس انتخاب کن.
چویا زیر لب غر زد و یه کت و شلوار انتخاب کرد وقتی پسر بلند ولاغر از دستشویی برگشت بالحن بی اهمیتی گفت: برش گردون امروز تو خونه میمونم
چویا با تعجب پرسید: از مهمونی های اخر هفته خبری نیست؟
پسر موهای قهوه ایش رو توی اینه مرتب کرد و توضیح داد: میخوام امروز توی سالن زیرزمین ورزش کنم تو هم میای.
پسر موهای قهوه ایش رو بهم ریخت و بالحن بی علاقه ای پرسید: چرا من؟
ارباب جوان لبخند زد: چون خوش میگذره
راستی چرا دیشب قیافه ی استاد وقتی برگشت اینقدر تو فکر بود؟
پسر کوتاهتر بلوز و شلوار معمولی از توی کمد انتخاب کرد و به دستش داد: واقعا نمیدونم از دیشب عجیب شده و خیلی سرد برخورد میکنه که جز محالاته
پسر جوان به فکر فرو رفت: شاید چون پسر بدی هستی؟
چویا از اتاق بیرون رفت و با بی خیالی زمزمه کرد: اون که تویی
BẠN ĐANG ĐỌC
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...