5_ بخش تاریک زندگی
یک هفته از برگشت چویا به یتیم خونه میگذشت وضعیت ریه اش پایدارتر شده بود دیگه از سرما خوردگی و سرفه های پشت سر هم خبری نبود اما انگار یه چیزی مثل همیشه نبود
وقتی صبح چشمهاشو باز کرد توی تخت تنها بود و حتی رئیس یتیم خونه هم علت اینو نمیدونست زن با مهربونی گفت: حتما خانوادش اومدن دنبالش
ولی چیزی ته دلش آزارش میداد چرا دوستش بی خبر رفته بود اگه خانوادش نبوده باشند و اتفاقی براش افتاده باشه چی؟بعد از روز پنجم تحمل افکار منفی و سرکشش اونقدر سخت شدند که خودشو توی دفتر مدیر پیدا کرد
زن متعجب بود چویا بچه ی درونگرایی بود و با وجود مشکلاتش هیچ وقت ازش کمک نمیخواست با لبخند پرسید: چیزی شده چویا؟پسرک ریز اندام نمیدونست چه طوری جمله بندی کنه فقط یه چیز توی مغزش تکرار میشد دلش برای پسر چشم قهوه ای و نگاه عجیبش تنگ شده بود
وقتی سکوتش طولانی شد زن با نگرانی شونه اش رو لمس کرد پسرک بالاخره به حرف اومد: من ...من نگران اوسامو ام
زن اخم کرد: اوسامو؟
چویا توضیح داد: پسر اون خانوم بازیگر که منو به بیمارستان بردند ، اون بی خبر رفت و نتونستم باهاش خداحافظی کنم
رئیس یتیم خونه لبخند زد و خم شد تا بغلش کنه درحالیکه موهاشو نوازش میکرد زمزمه کرد: نگران نباش پسرم خانوم هاروکا بازم برای سرزدن به بچه ها میاد اون موقع میتونی دوستت رو ببینی
چویا لبخند زد حالا حس بهتری داشت و نور امید کوچیکی توی قلبش روشن شده بود اگر یکم صبور میموند میتونست دوباره دوستشو ببینه و تنها یادگار مادرش رو ازش پس بگیره mp3 قدیمی مادرش که به خاطر اتفاقات به دوستش داده بود ، یادش اومد که اوسامو اونو توی جیبش گذاشت و امیدوار بود گمش نکرده باشه تنها چیزی که باعث میشد کابوسهاشو فراموش کنه صدای مادرش بود کاش میتونست زودتر اونو پس بگیره
اوسامو زندگی عادیش رو میگذروند بازم تو خونه زندانی شده بود و به جز اطاعت کردن خوردن و خوابیدن و دست به دست شدن بین پدر و مادرش کاری نداشت البته جدیدا معلم رو اعصابش هم اضافه شده بود معلم اواخر دهه بیست رو میگذروند و قد بلند و صورت لاغر و کشیده ای داشت و در کل پسر جوان رو یاد مارمولک مینداخت
به جز تدریس و رو به رو شدن با معلم همه چیز مثل قبل خسته کننده بود
امروز هم مثل هرروز با مرد کلاس داشت اقای سوچی مثل همیشه سر ساعت به کتاب خونه رسید کتاب خونه جز معدود مکانهای دور افتاده و بی استفاده عمارت بود حتی دوربین مدار بسته هم نداشت و پسرک از این موضوع خیلی خوشحال بود
چون ساختمون کتابخونه کمی از عمارت اصلی دور بود و به جز پسر جوان کسی مشتاق مطالعه نبود بی توجه به دور افتاده بود اما اوسامو به خودش اعتراف کرد که با وجود اون مرد پر حرف زمان خوبی رو اونجا میگذروند
YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...