8_ تنها امید من تویی
فقط چند هفته طول کشید که معلم بفهمه چه قدر خوش خیال بوده که فکر میکرده ماجرا تموم شده بهانه گیری های ارباب زاده روز به روز بدتر میشدند و علاقه اش هم به درس کمتر ، معلم به فکر فرو رفت
سعی کرد چندتا دوست برای پسر بچه پیدا کنه دوستهای مورد تایید پدرش اما پسرک با هیچ کدوم اونا جور نشد و ملاقات ها به دفعه دوم نکشیدند
آقای سوچی در طی این چند ماه شخصیت شاگردش رو خوب شناخته بود پسرک لاغر اراده قدرتمندی داشت که میتونست توی این شرایط به زندگی ادامه بده
زندگی به همراه مادر بی عاطفه و پدری که فقط اونو به چشم یه ابزار برای ادامه دادن اینده خودش می دید چنین زندگی قطعا برای یه بچه هفت ساله سخت خواهد بود
اوسامو بازیگر خوبی بود اونقدر در طی روز ظاهر بی اهمیت و سردشو نگه میداشت که دیگه نمیشد تفاوتی بین خود واقعیش و رفتار تقلبیش پیدا کرد
این نشونه خطرناکی بود یه بچه تو سن اون باید به فکر بازیگوشی و افکار رویاگونه می بود نه نگران تنبیه های بدنی و اشتباهاتی که ممکن بود مرتکب بشه
معلم هرچند که پسرک خیلی محافظه کار بود زخم های روی بدنشو دیده بود و گاهی اتفاقی شاهد تنبیه شدنش از طرف پدرش بود
و حالا تنها چیزی که باعث میشد از این حال بیرون بیاد دیدن پسر مو نارنجی بود که البته محال به نظر میرسید
پسر جوان درحالیکه روی کاغذ سفید طرح های بی معنایی میکشید بعد از سکوت طولانیش زمزمه کرد:
بابا گفت تنها راهی که میشه یه نفر رو کنار خودم نگه دارم اینه که بردم باشه و هرروز بهش یاداوری کنم که اگه از دستوراتم پیرویی نکنه میمیرهمعلم اهی کشید: پدرت اشتباه میکنه حتما لازم نیست برای داشتن کسی کنارت به زور و تهدید متوسل بشی اگه اون شخص واقعا تو رو برای خودت بخواد هرطور که باشی کنارت میمونه
اوسامو اخم کرد: قبل از اینکه بابا به خاطر بودن تو بیمارستان مجازاتم کنه میخواستم اونا رو مجبور کنم چویا رو به عنوان فرزند خونده قبول کنن
معلم با لحن جدی گفت: تو که میدونی این غیرممکنه
ارباب زاده موهای قهوه ایش رو چنگ زد:
نمیشه خودم اینکارو بکنم؟!معلم مدتی در سکوت بهش خیره شد شاگردش افکار عجیب و ناباورانه ای توی سر داشت البته اون فقط یه بچه تنها بود ولی باید با حقایق تلخ زندگیش کنار میومد پس جواب داد:
میدونم از این حرفا متنفری ولی باید بشنویشوناول اینکه تو فقط یه بچه هفت ساله ای نمیتونی یه بچه هفت ساله دیگه رو به سرپرستی بگیری!
دوم اینکه اون بچه در سطح خانواده شما نیست و پدرت تو رو به خاطرش تنبیه کرد اگه دوست داری بیشتر عصبانیش کنی در این مورد صحبت کن ولی به نظرم برای اینکه بتونی دوباره دوستتو ببینی باید زنده بمونی پس عاقلانه رفتار کن
YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...