2_ زیبای غمگین
پسر مو هویجی که تازه به خودش اومد کمی از جا پرید و چیزی از توی گوشش دراورد
یه هنسفیری؟پس تمام مدت داشت به اهنگی گوش میداد که متوجه اطراف نبود
پسر تعقیب کننده یه mp3 صورتی رو توی دستش دیدپسرک با لحن جدی پرسید: اینجا چیکار میکنی؟
تعقیب کننده ادم حاضر جوابی بود ولی وقتی به چشمهای خشم الودش خیره شد نتونست جوابی بده
پسر هویجی به بارش برف خیره موند: تعقیبم کردی
لحنش کاملا خبری بود ادامه داد: چرا؟ناگهان انگار که متوجه کت روی شونه هاش شده بود خواست کنارش بزنه که دستهایی دورش حلقه شدند
پسر تعقیب کننده درحالیکه مجبورش کرد توی اون حالت بمونه به حرف اومد: هوا سرده بزار همینجوری بمونه ، تو مشکوک به نظر میرسیدی و منم از منتظر موندن خسته شدمدروغ میگفت چیزی دیگه ای باعث اینجا بودنش بود چیزی که خودشم درک نمیکرد و جوابی براش نداشت
پسر مو نارنجی نگاه مشکوکی به چشمهای بزرگ و قهوه ای رو به روش انداخت و زمزمه کرد: تو پسر اون خانومیتعجب جای کنجکاوی رو گرفت: تو مامانمو رو میشناسی؟
مو هویجی تایید کرد: اسمشو نمیدونم اما چند باری دیدم که میاد اینجا برای بچه ها لباس و اسباب بازی میاره هرباری که میاد کلی غذا سفارش میده... مامانت توی موسسه خاصی کار میکنه؟
پسر چشم قهوه ای ساده جواب داد: اون یه بازیگره!
چشمهای پسر لاغرتر از تعجب بازتر شد چرا یه بازیگر باید به یتیم خونه کمک میکرد؟ مگه چه قدر حقوق میگرفت؟از سر و وضع پسرک معلوم بود خانواده پولداری داره ولی مگه سقف تمام پولهای جهان چه قدر بود؟ یعنی اگه تمام پولهای جهان رو روی هم میگذاشتند چه رقمی میشد؟
اینها سوالاتی بودند که پسرک قبل از خواب گاهی بهشون فکر میکرد سوالاتی که برای یه بچه به اون سن خیلی سخت به نظر میرسیدند
پسرک لبخند زد: وقتی داری روی یه چیزی تمرکز میکنی بامزه میشی ، راستی به چه اهنگی گوش میکردی میشه منم بشنوم؟
پسر لاغرتر هیچ تعریفی از کلمه ی بامزه توی ذهنش نداشت ولی بهش اجازه داد به اهنگ گوش کنه
اهنگ در ابتدا بی کلام و ارام بخش به نظر میرسید و بعد و با صدای نازکی چیزی مثل یه لالایی روش گذاشته شده بود پسر توضیح داد:
وقتی اومدم یتیم خونه این تنها چیزی بود که برام از مادرم مونده بود وقتی کوچیکتر بودم توی تصادف مرد البته چیز زیادی ازش یادم نمیاد فقط یادمه که وقتی کوچیکتر بودم همیشه این لالایی رو برام میخوند و حتی ضبطش کرده بود چون خیلی دوستش داشتم حالا وقتی دلم براش تنگ میشه به صداش گوش میدم و سعی میکنم خاطرات کمی که ازش دارمو به یاد بیارم نمیخوام صورتشو فراموش کنم
تو خیلی خوش شانسی که خانواده داری گاهی دلم به حال این بچه ها میسوزه همه امیدوارن کسی پیدا بشه و یه زندگی معقول توی اینده داشته باشند ولی واقعیت ترسناکتر از این حرفهاست

STAI LEGGENDO
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...