33_ زمانی برای اندوه
تا وقتی که به خونه رسیدند هیچ کدوم حتی یه کلمه هم حرف نزدند و چویا حتی زمانی که در خونه رو باز کرد با دیدن اینکه جلوی در خشکش زده دستشو گرفت و به داخل کشیدش.
پسر وهم زده زمزمه کرد: چه طور جرئت دارم پا توی این خونه بزارم؟ اون به خاطر خانواده من مُرد
چویا دستشو گرفت و اونو به داخل هدایت کرد و تازه متوجه سوختگی دستهاش شد.اون بی توجه به اطراف دوباره گفت: من قول دادم پیداش کنم ولی خیلی زود همه چی رو فراموش کردم، فکر میکردم ترکم کرده خیلی خودخواه بودم
پسر مو نارنجی وسایلش رو گوشه اتاق گذاشت و درحالیکه از توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه میگشت جواب داد: اون دوست نداره اینطوری ببینتت لطفا به خودت بیا.
گشتن به دنبال جعبه کمی طولانی شد و پسر قد بلند در سکوت و مطیع روی مبل باقی موند و به دستهاش خیره شده بود.وقتی چویا بالاخره پیداش کرد کنارش روی مبل نشست و شروع به ضد عفونی و رسیدگی به زخم ها شد ارباب جوان برعکس همیشه در ساکت و بی حرکت ترین حالت خودش نشسته بود و این سکوت چویا رو نگران میکرد حداقل باید کارشو به زبون میورد یا گریه میکرد وگرنه از درون نابود میشد وقتی باند پیچی تموم شد پسر با دستهای لرزون وسایل رو روی میز گذاشت و به ارومی دوست ساکتش رو دراغوش گرفت.
. اوسامو ، چرا اینکارو کردی ؟
.. همین الان یه قاتل رو بغل گرفتی
. ولی تو قاتل نیستی
.. هستم ، من پدر خودمو کشتم
. اون مرد باعث مرگهای زیادی بود خودت که بهتر اون قبرها رو دیدی اگه چشم پوشی میکردی ممکن بود یکی از اونا جایگاه ابدی تو باشه.
.. هیچ وقت نمیتونم ببخشمش به خاطر هیچ چیز...
اون منو از مادرم دور کرد ، بهم از بدیش میگفت و حسابی ازارم میداد.
اون خیلیها رو بی گناه کشت از جمله استادمون، مهم نبود مخالف کی بود هرکسی رو به زانو درمیاورد
یادته بهت چی میگفتم؟ همیشه میگفت باید افرادتو مثل برده ببینی و هر روز بهشون نشون بدی خیانت یا فرار چه پاداشی داره ، مرگ پاداش اون فقط مرگ بود.. باید فراموشش کنی میدونمغیر ممکن به نظر میرسه ولی از این به بعد سعی کن به خاطر خودت زندگی کنی، حالا هم بهتره یه دوش بگیری.
بعد درحالیکه اونو با زور به سمت حموم برد به سمت چمدون رفت تا براش لباس اماده کنه.وقتی درحال گشتن بین وسایل و لباسها بود پولهای زیر چمدون رو پیدا کرد ولی بدون اینکه بیشتر تجسس کنه لباس ساده ای بیرون اورد و اونو سرجاش گذاشت.
زیاد به خاطر حموم منتظر نموند وقتی لباسهاشو بهش داد اوسامو که مثل روح صورتش سفیدتر از قبل به نظر میرسید بیرون اومد و به دستهاش اشاره کرد
چویا به حماقت خودش خندید و دوباره شروع به بستن زخمهاش کرد و بعد مجبورش کرد روی صندلی جلوی میز بشینه تا موهاشو خشک کنه.
این رفتار باعث میشدن در عین فاجعه ای که از سر گذروندن نتونه جلوی افکارشو بگیره
KAMU SEDANG MEMBACA
My Little Ginger Destiny
Fiksi Penggemarاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...