9_ توافق نامه
یه هفته سریعتر از همیشه گذشت و معلم شاهد بی توجهی شاگردش بود ولی نتونست در مورد تصمیمش چیزی بهش بگه در پایان اخرین روز هفته وقتی تدریسش تموم شد ارباب عمارت رو توی باغ روی الاچیق چوبی پیدا کرد
ارباب اوسامو با دیدن تعللش در رفتن پرسید: چیزی میخوای بگی؟
مرد معلم به زمین چشم دوخت: بله اربابدازای هیتاچی با دستش بهش اشاره داد و مرد رو به روی ارباب توی الاچیق نشست
ارباب سیگار جدیدی دود کرد: بازم درمورد پسرمه؟
معلم شروع به صحبت کرد: نه ، این دفعه موضوعی مربوط به خودمه راستش ، میخوام یه پسر بچه رو به فرزند خوندگی بگیرم
ارباب جدی ابرویی بالا انداخت: فرزند خونده؟ چرا یه دفعه به این فکر افتادی؟
اقای سوچی نگران به ارباب نگاهی انداخت اگه اون اجازه نمیداد نمیتونست کاری از پیش ببره پس باید حتما راضیش میکرد با لحن ناراحتی گفت:
خیلی وقته که از مرگ همسر و پسرم میگذره و من کاملا تنهام درسته که خودم به خاطر علاقه به اوسامو برای تدریس پیش قدم شدم ولی اون پسر شماست و فقط میتونم به عنوان معلمش درکنارش باشم دوست دارم یه پسر به عنوان بچه خودم داشته باشم تا کارهایی که نتونستم برای بچه ام انجام بدم رو جبران کنم و کفاره مرگ بیگناهانه اونو بپردازمبعد برای درخواست خم شد: لطفا اجازه بدید قربان
ارباب در سکوت به فکر فرو رفت این معلم بلند و باریک با درخواستهای عجیبش اونو به زحمت مینداخت ولی اون تنها کسی بود که باعث میشد پسر سرکشش مطیع باشه پس تصمیمش رو گرفت:
باید بهم قول بدی اون بچه مانع وظایفت به عنوان معلم این عمارت نشه اگه بچه ای که قرار قبول کنی کوچیکترین مشکلی ایجاد کنه زندگی هردوتون به خطر میفته متوجه حرفهام هستی؟معلم با خوشحالی لبخند زد و درحالیکه از جاش بلند شد دوباره خم شد: خیلی ممنونم ارباب خودم مسئولیتشو به عهده میگیرم و مطمئن میشم همه چیز همونطور که میخواید پیش بره
دازای هیتاچی برای تایید سری تکون داد و به جای دوردستی از باغ خیره شد معلم که متوجه پایان بحث شد در سکوت اونجا رو ترک کرد و بدون تلف کردن وقت به سمت یتیم خونه حرکت کرد
محله یتیم خونه از عمارت بالاشهری ارباب دازای خیلی دور بود ولی معلم با نگرانی از تصمیم پسر مونارنجی متوجه مسیر نبود و نگران بود که تصمیمشو رد کنه
وقتی به ساختمون قدیمی رسید و وارد شد بچهای قد و نیم قد مدتی با تعجب بهش خیره شدند ولی کمی بعد علاقه شونو از دست دادند و دوباره پر سروصدا تر از قبل تو حیاط شروع به بازی کردند
مرد به دفتر مدریت رفت زن میانسال پشت میز
قهوه ای همیشگیش نشسته بود و با دیدن دوباره معلم متعجب شروع به احوال پرسی کرد: راستشو بخواید فکر نمیکردم دوباره برگردید اقای سوچی
ESTÁS LEYENDO
My Little Ginger Destiny
Fanficاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...