23_ جشن تولد
دازای اوسامو درحالیکه غرمیزد دفترشو کناری پرت کرد و خودشو روی تخت انداخت: چویاااا لطفا حلش کن من واقعا هیچی بلد نیستم.
چویا درحالیکه کت و شلوارهای مارکت دار که تازه از خشکشویی رسیده بودند رو توی کمد مرتب میکرد جواب داد: صدبار گفتم نه، دیگه نمیتونی ازم سواستفاده کنی این رشته من نیست میشه بگی سر کلاس درس کجا بودی که متوجه نشدی؟
پسر موهای قهوه ایش رو بهم ریخت و زمزمه کرد: به تو فکر میکردم.چویا با شنیدن این جواب براش زبون درازی کرد و به تموم کردن کارش پرداخت پسر بلند تر اخم کرد: این چه طرز برخورد با اربابته؟
وقتی جوابی نگرفت به التماس کردن رو اورد: ولی خودت خوب میدونی توی محاسبات بهتر از منی
پسر لاغر و کوتاه لبخند کجی زد: برات یه خبر جدید دارم قراره برم رشته هنر.
پسر از جا پرید و روی تخت نشست: واقعا؟ خوش به حالت! حداقل استعدادشو داری ولی این یعنی مجبور میشم دوباره ساعتها یه گوشه بشینم تا از روم طرح بکشی؟
چویا با دست صورتشو پوشوند و زمزمه کرد: یادم نیار اون یه فاجعه بود.اوسامو به سمتش اومد و بازوشو فشار داد: چه طور جرئت میکنی به صورت من بگی فاجعه؟ خوشگلتر از من تو دنیا پیدا نمیکنی حالا که اینطوره اون نقاشیو برام بیار میخوام پیش خودم باشه.
چویا که جمع اوری لباسها رو تموم کرده بود کمد رو بست و سریع گفت: هرگزززز، تازه من گمش کردم اون مال چندسال پیشه.
پسر قد بلند مثل بچها پاهاشو روی زمین زد: دروغ میگی تو هیچ وقت اونا رو دور نمیندازی نقاشیها مثل گنج برات باارزشن.خیلی زود سروصدای پسر تمام اتاق رو برداشت و کی باور میکرد پسر خشک و بی احساس ارباب هیتاچی بتونه اینقدر لوس و بچگونه عمل کنه چویا که تسلیم شده بود برای پرت کردن حواسش دفتر رو برداشت و گفت: بیا مسئله ریاضی رو حل کنیم .
دازای که به هدفش رسیده بود لبخند پیروزمندی زد و روی تخت نشستند و بعد از کمی فکر چویا شروع به حل کردن و توضیح دادن سوال شد.وقتی مسئله تموم شد سرش رو بالا اورد تا به اربابش نگاه کنه اون که دستشو زیر سرش گذاشته بود با بی حوصلگی زمزمه کرد: برای تولد امسالت چی میخوای؟
پسر مو نارنجی که نتونست عصبانیتش رو پنهون کنه صداش رو بالا برد: تمام این مدت داشتی به این فکر میکردی؟ ای بی لیاقت!
پسر بی توجه به دادهایی که کشید ادامه داد: فقط چند روز دیگه مونده...حتما استاد سوچی به عنوان هدیه میفرستت به یه دانشگاه خیلی باحال.
ناگهان صورتش غمگین شد چویا با انگشتش به پیشونیش ضربه زد و با لحن ارومتری جواب داد: چه قدر فکر میکنی .
بعد اهی کشید و دفتر رو جلوش گذاشت: بازم قراره به اسم خودت کار منو جعل کنی حداقل گوش میدادی که اگه ازت خواست حلش کنی یه چیزی بلد باشی
پسر بی حوصله دفتر رو بست سرشو روی میز گذاشت و زمزمه کرد: اگه بری دانشگاه دوستهای جدیدی پیدا میکنی و من تنها میشم.
ESTÁS LEYENDO
My Little Ginger Destiny
Fanficاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...