26_ یک قدم به سمت آینده
صبح روز بعد صدای زنگ مسخره موبایل اولین چیزی بود که پسر مو نارنجی رو هوشیار کرد
پشت خط ارباب پر حرفش روزشو با بهانه گیری هاش شروع کرده بود
چویا باصدای خواب الودی پرسید: چی میخوای اوسامو؟پسر با لحن شادی جواب داد: صبح تو هم بخیر عزیزم
چویا موهاشو بهم ریخت: فقط بگو چی میخوای
لحن پسر پشت خط غمگین شد: خیلی بدجنسی چویا روز تعطیل تنهام گذاشتی حالا هم میگی چی میخوام
پسر شلخته خمیازه کشید: اول صبح زنگ زدی از تنهایی شکایت میکنی؟ امروز نمیتونم بیام عمارت
دیشب با بابا حرف میزدم از اینکه باهاش وقت نمیگذرونم ناراحته امروز باهاش میرم بیرونارباب جوان اهی کشید و با لحن بچگونه ای غرزد: چووویا این انصاف نیست اون پیرمرد چه کاری میتونه باهات داشته باشه منو تنها نذارررر
چویا بلند شد تا تختشو مرتب کنه: اینقدر تو گوشم داد نزننن قرار نیست که بمیرم فقط یه روزه
اوسامو اصرار کرد: یه روز معمولی نیست روز اخر هفته تنها روزی که برای خودم آزادم اونم اینو میدونه از لج من این حرفو زدهچویا با کلافگی موهاشو کشید: احمق! اخه چرا اونو باید بخواد چنین کاری کنه اصلا تو که دوستهای زیادی داری برو با همونا خوش بگذرون امممم مثلا اون دختر کنار باشگاه چه طوره؟ مطمئنم از پس مشکلاتت برمیای پس دیگه خدا به همرات !
بعد بدون منتظر موندن تماس رو روش بست و گوشیش رو روی حالت بی صدا گذاشت هنوزم از پنهان کاری اوسامو ناراحت بود و باید به خاطرش تنبیه میشدوقتی کارهاشو کرد و از اتاق خارج شد پدرش توی اشپزخونه با صبحانه اماده منتظرش بود
اونو پرسید: خوب خوابیدی؟
چویا سعی کرد به مزاحم همیشگیش فکر نکنه: البته
اون دو در سکوت صبحانه خوردند و بقیه روز رو به گردش و خرید گذروندن
موقع ناهار چویا از اینکه اونو چنین رستوران شیکی انتخاب کرده بود کمی موذب بود و برخلاف همیشه ساکت بود مرد که متوجه اخلاقش شده بود خودش شروع به صحبت کرد: میدونم این مدت یکم اخلاقم عجیب شده ولی خیلی درحال فکر بودمپسر مونارنجی کنجکاو پرسید: چی فکرتونو مشغول کرده؟
معلم سابق لبخند زد: اینده تو ، راستش الان موقع ادامه تحصیلته اوسامو زودتر از تو دانشگاهو شروع کرده نمیخوام از اون عقب بیفتی تو هیچی از اون کم نداری
چویا حس عجیبی داشت که پدر خونده اش میخواست یکی از ارزوهاشو براورده کنه
مرد ادامه داد: یادته وقتی از یتیم خونه بیرون اومدی خواسته ات چی بود؟
پسر جوان لبخند زد: چه طور میتونم فراموشش کنم ، میخواستم تحصیلات داشته باشممرد روی دستشو نوازش کرد: درسته ، اون موقع نتونستم به خاطر شرایط زندگیم بفرستمت مدرسه ولی حالا دیگه معلم اوسامو نیستم و تعهدی نسبت به اون عمارت ندارم میخوام حالا به قولم عمل کنم میتونی هر رشته ای که دوست داری انتخاب کنی و از چند هفته دیگه کلاساتو شروع کنی
YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...