18_ در کنار پوچی
در طبقه پایین عمارت پدرش با ماسک ناراحتی روی صورتش منتظر ایستاده بود اوسامو بدون هیچ واکنشی به سمتش رفت و در سکوت تعظیم کرد
هیتاچی دستهاشو روی شونه های پسرش گذاشت و با لحن غم انگیزی زمزمه کرد: پسر بیچارم تا الان کجا بودی؟پسر با صورت سنگی جواب داد: دیشب خونه استاد سوچی بودم
مرد اهی کشید: من خیلی نگرانت بودم حداقل باید بهم خبر میدادی
بعد از کمی مکث عقب رفت و دکمه های کت مشکیش رو بست: اشکالی نداره مطمئنم استاد به خوبی مراقبت بوده
بعد نگاه کلی به ظاهر پسرش انداخت: میبینم که لباس رسمی پوشیدیبعد به خدمتکارش اشاره کرد خدمتکار پیر از توی جاسیگاری سیگاری براش روشن کرد ارباب دود سیگار رو برطبق عادت به سمت پسر صورت سنگی فرستاد و با حالت فیکی گفت: گوش کن پسرم، همونطور که میدونی مادرت خیلی مریض بود و به خاطر اینکه استراحت کنه خدمتکارها رو مرخص کردم ...متاسفانه امروز فوت کرد
اوسامو بی صدا فقط پلک میزد پدرش ادامه داد: من هرکاری در توانم بود براش کردم ولی بیماری قلبیش خیلی پیشرفت کرده بود خودتم که شاهد بودی این مدت حالش زیاد خوب نبودپسر ارباب یاداوری کرد: به خاطر بیماریش نتونست دیگه بازیگری رو ادامه بده
هیتاچی برای اولین بار توی کل عمرش جلو اومد و پسری که مثل چوب بی حرکت ایستاده بود رو بغل گرفت و گفت: دوست ندارم مرگ مادرت رسانه ای بشه به خاطر همین توی مقبره خانوادگی خاکش میکنمپسر ازش فاصله گرفت و سوالی پرسید: کدوم مقبره؟
پدرش توضیح داد: پشت عمارت یه مقبره کوچیک خانوادگی هست که پدرم اونجا خاک شده
پسر موقهوه ای که از چنین جایی خبر نداشت زمزمه کرد: دلم نمیخواد اونجا رو ببینم
مرد با نگرانی فیکی چینی به پیشونیش داد و گفت: متوجه ام الان حتما شوکه شدی، قرار نیست مراسم شلوغی گرفته بشه اگه دوست نداری بیای میتونی توی اتاقت بمونیپسر بی احساس پرسید: میشه برای اخرینبار ببینمش
مرد زمزمه کرد: البته
ولی تا اتاق زن مرده و حتی تا کنار تخت همراهیش کرد اوسامو که سعی میکرد چیزی توی ظاهرش بروز نده بعد از مدتی نگاه کردن به جنازه دست استخونی و سرد مادرش رو گرفت و در دلش قسم خورد که انتقام مرگش رو میگیره بعد بدون هیچ حرفی برای اخرینبار به مادرش تعظیم کرد و اتاق رو
ترک کرددازای هیتاچی که برگشتش به اتاقش رو نظاره میکرد پوزخند زد و به سمت همسر مرده اش زمزمه کرد:
دیدی گفتم؟! اون هیچ وقت پسر تو نبوده
امیدوارم روحت تو جهنم بپوسه هاروکا تو سعی کردی پسرمو ازم بدزدی و تاوانشو با جونت دادی!
ارباب لبخند بی صدایی زد و با خودش فکر کرد پسرش رو خوب تربیت کرده اون بچه حتی از خودشم بی قلب تر به نظر میرسید و این همون چیزی بود که تمام این سالها به خاطرش تلاش کرده بود

YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...