29_ من مطیع نخواهم بود
ارباب استاد سوچی رو به مقبره خانوادگیشون پشت باغ برد
مرد بلند و باریک به قبر همسر ارباب که سنگ قبر فانتزی براش نصب کرده بودند و قبر خالی کنار قبرهای قدیمی که انگار تازه کنده شده بود نگاهی انداخت و نمی تونست بفهمه چرا اینجا بهترین مکان برای پایانش بود
ارباب تفنگش رو از جیب کتش بیرون کشید و صدا خفه کن رو بهش متصل کردسوچی اونو با وزش باد به خودش میلرزید
ارباب به حرف اومد: نمیدونم چی به اوسامو گفتی ولی میدونم اونقدر باهوش هستی که اجازه ندی مرگت بی تاثیر بشه و اون لاغر مردنی مو سرخ رو نجات بدیمیخوام دوباره بهت اعتماد کنم سوچی ، اون پسره هیچ وقت قرار نیست برگرده چون اگه برگرده یه لحظه هم برای مرگش تعلل نمیکنی
مرد روی زمین زانو زد: متوجه ام اربابارباب سیگار چندمش رو روی زمین رها کرد و سر مرد تسلیم مرگ رو بالا اورد: من قدردانت هستم به خاطر کارهایی که این سالها برای پسرم کردی اون شانس فرار رو به پسرت دادم خودت خوب میدونی یه پدر همه کاری برای نجات پسرش میکنه به همین خاطره که الان اینجایی درسته؟
مرد با حرکت سر حرف ارباب رو تایید کرد
ارباب لبخند رضایت بخشی زد: به همین خاطر اینجاییم پسرم قول داد یه روزی برای پیدا کردنت بیاد به خاطر همین این لیاقت نصیبت میشه تا توی مقبره خاک بشینمیخوام اوسامو بعد از فهمیدن حقیقت خیلی برای پیدا کردنت زجر بکشه
میدونم چه قدر دوستت داره پس این فرصت رو مدیون اونی ، بعد از مرگ یه جای اروم و مراسمات کامل در انتظارته میدونی که من دوست ندارم به مرده بی احترامی بشهمعلم درحالیکه از تماس مستقیم با چشمهای ارباب اجتناب میکرد زمزمه کرد: شما خیلی بخشنده اید قربان اینکه تمام این مدت در اختیار خانواده شما بودم باعث افتخاره ، اگر قول بدید پسرم در امان بمونه و به ارباب جوان سخت نگیرید با کمال میل می میرم
ارباب هیتاچی لبخند خشمگینی زد: ای عوضی! حتی حالا هم که یه قدمی مرگ ایستادی داری سعی میکنی ازم قول بگیری و به کاری مجبورم کنی
لحن ارباب سوالی نبود و کاملا یه جمله خبری رو میرسوند
ادامه داد: همیشه همینطور بوده خوب بلدی با زبونت ادمو راضی کنی ولی امروز دیگه اخریشهبعد درحالیکه سر تنفنگ رو به سمت سر مرد ترسیده گرفت زمزمه کرد: میدونی چیه؟ تو خدمتکار خوبی بودی سوچی اونو من ازت ممنونم
بعد قبل از اینکه مرد بتونه جوابی بده ماشه رو کشید
جنازه خونی مرد بلند و باریک روی چمن ها افتاد و ارباب برای بستن چشمهاش خم شد
حالا قبری که دستور کندنش رو داده بود به زودی صاحبش رو در اغوش میگرفت.چند ماهی از اقامت چویا توی خوابگاه و شروع تحصلیش میگذشت همه چیز خوب بود رشته مورد علاقه اش ، دوستهای جدید که بهش اهمیت میدادند و محیط خوب اما همه ی اینها مثل زمانی که تصور میکرد وقتی قراره به دانشگاه بره براش خوشایند نبودند به شدت دلتنگ پدر خوندش بود و با اینکه کلی ادم جدید دور و اطرافش بودن تنها بود .
CZYTASZ
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...