22_ خواسته ها
وقتی صبح از راه رسید چویا با حس نوازشی روی صورتش چشمهاشو باز کرد سرگیجه داشت و چشمهاش کمی تار بودند وقتی به خودش اومد با دیدن دوست مزاحمش توی تخت اخم کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟
اوسامو لپش رو کشید و با لبخند احمقانه ای جواب داد: چویا خیلی بدجنسه! اگه من نبودم و استاد اونو با شیشه مشروب پیدا میکرد خیلی بد میشد مگه نه؟
چشمهای ابی چویا ناگهان گرد شدند وهمه چیز رو به یاد اورد درحالیکه روی تخت نشست شروع به گشتن کرد اوسامو زمزمه کرد: دنبال چی میگردی دیگه اینجا نیستنچویا روی صورتش خم شد: گم و گورشون کردی درسته؟خواهش میکنم بگو اینکارو کردی؟
پسر ارباب به چهره نگرانش لبخند کجی زد و با دستهاش صورتشو قاب گرفت: مگه میشه بزارم گیر بیفتی هویج کوچولوی من؟چویا برخلاف همیشه به لقبی که براش انتخاب کرده بود واکنشی نشون نداد در عوض نگاهشو به سمت دیگه ای منحرف کرد و با نگرانی زمزمه کرد: من قول دادم، نباید اینطوری میشد
اوسامو از جاش بلند شد و در اغوشش گرفت: هی چیزی نیست چیبی اشکالی نداره
پسر متقابلا بغلش کرد و نگران زمزمه کرد: بگو که دیشب از حدم نگذشتم
پسر موقهوه ای ریزریز خندید: فقط یکم موهامو کشیدی ولی زود خوابت بردچویا ازش جدا شد و به چشمهاش خیره شد: دروغ که نمیگی؟
ارباب جوان اخم کرد: هییی من کی بهت دروغ گفتم؟
پسر کوتاهتر با انگشتهاش اخم بین پیشونیش رو باز کرد: اونطوری اخم نکنوقتی صدای در رو شنیدند از هم فاصله گرفتند سوچی اونو با دیدن اون دو و اتاق بهم ریخته اهی کشید و دست به سینه زمزمه کرد: ببین کی اینجاست؟ وقتی این دو تا باهم یه جا بیفتن چی میشه؟ بعد خودش به خودش جواب داد: یه فاجعه بزرگگگگ
اوسامو با خنده از تخت پایین اومد و درحالیکه مرد بلند و باریک رو بغل گرفت جواب داد: چه خوش امد گویی بی نظیری!
معلم پسر رو در اغوش گرفت و کمرشو نوازش کرد چویا درحالیکه اخم کرده بود زمزمه کرد: منم میخوام
و خیلی زود به اون دو پیوستوقتی هر سه باهم صبحونه رو اماده کردند معلم مرتب خمیازه میکشید چویا به طرفش زمزمه کرد: باید بیشتر استراحت کنی ولی معلم بی توجه بهش مشغول خوردن بود و به شاگرد اولش گفت: خوب شد که اومدی دیدنمون چویا رو از اون حالت مرده دراوردی
انگار امروز پر حرف تر از همیشه شدهچویا زیر لب غر زد و اوسامو خندید: خوشحالم که حالش خوبه راستش امروز میخوام با خودم ببرمش خیلی وقته از درس خوندن عقب افتادیم باید دوباره شروعش کنیم
چویا با خوشحالی دستهاشو بهم زد: عالیه دلم براش تنگ شده بود
ارباب جوان چشمهاشو چرخوند: چی درس خوندن جالبه؟معلم سابق از چاییش خورد و گفت: فکر خوبیه که درس خوندن رو دوباره شروع کنید ولی انگار یه نفر اینجا خیلی تنبل شده
و بحثشون اینطوری با به چالش کشیدن ضعفهای هم ادامه پیدا کرد
YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...