spellbound picture

180 33 13
                                    

36_ تابلوی طلسم شده

روز بعد با اینکه تعطیلی اخر هفته بود صدای موبایل چویا رو از خواب ناز بیدار کرد یه تماس تصویری داشت و وقتی با ظاهر بهم ریخته اش توی تخت تماس رو وصل کرد ناگهان با جیغ شاگردهاش از جا پرید.

اون بچه های جیغ جیغو همیشه اینطوری باهاش سلام و احوال پرسی میکردند! وقتی از اون طرف خط تولدش رو تبریک گفتند و شروع به خندیدن به لباس و ظاهر بهم ریخته اش کردند ناگهان از خواب پرید واقعا امروز تولدش بود؟ چه طور فراموشش کرده بود؟

شاگردها خیلی مهربون و با احساس براش شعر تولد رو خوندن و میخواستند براش جشن بگیرند اما چویا با تشکر جشن رو به وقت دیگه ای موکول کرد و بعد از تشکر از تک تک اونها تماس رو قطع کرد.
ساعت تازه نزدیک ده بود و حالا کاملا خواب از سرش پریده بود .

توی ایینه به ظاهر بهم ریخته اش لبخند زد امروز یک سال دیگه پیرتر شده بود و انگار زندگی قصد نداشت دست از این مسابقه دو ظالمانه اش برداره به سمت حموم رفت و بعد از دوش کوتاهی درحالیکه لباس مرتب تری پوشید بطری شرابی برای خودش باز کرد. کسایی که در کنارش هنر و نقاشی یاد گرفته بودند میدونستند توی روز تولدش دوست داره تنها باشه پس به یه تماس اکتفا کرده بودند حتما وقتی اول هفته از راه میرسید یه مهمونی کوچیک براش میگرفتند و هینا قدیمی ترین شاگردش که الان استاد موفقی بود مثل همیشه براش یه کیک تولد می پخت با فکر کردن به اونها کمی از مشروبش مزه کرد به عنوان صبحونه تلخی قویی داشت ولی دیگه به طعمش عادت کرده بود و مشروب تنها عادت بدی بود که هنوز از سرش نیفتاده بود ناگهان صدای سرزنش امیز اوسامو توی سرش پخش شد: تو یه معتادی! .

لبخند تلخی زد و جرئه دیگه ای نوشید ولی قبل از اینکه بتونه توی خاطرات گذشته فرو بره صدای در توجهش رو جلب کرد و غر زد: اخه کی تو روز تعطیل و اول صبح میتونه با من کار داشته باشه؟ .
ولی وقتی در رو باز کرد ساکت شد و خشکش زد یعنی چشمهاش بهش خیانت کرده بودند؟ .

کسی که پشت در ایستاده بود خیلی شبیه اوسامو بود هودی خاکستری و شلوار جین چسبونی پوشیده بود و از اخرین باری که همدیگه رو دیده بودند قد بلندتر شده بود در اون لحظه فقط یه فکر توی سر چویا بود
چه طور میتونست هنوز به قدش اضافه کنه؟! .
پسر مو قهوه ای وقت سکوت طولانیش رو دید به حرف اومد: نمیخوای بعد از این مدت طولانی بزاری بیام داخل؟ .

چویا که هنوز شوکه بود کنار رفت و اجازه داد داخل بشه و درست اون موقع متوجه چیزی که با خودش به داخل اورد شد، یه تابلوی بلند و باریک که روش با پارچه پوشونده شده بود .
اوسامو اهی کشید: خدایا اینجا طوفان اومده؟ باید اینجا رو تمیز کنی چویا
لحنش هنوزم مثل قدیم حالت دستوری داشت و چویا که میترسید همه ی اینها یه خواب باشه کم کم داشت به گریه میفتاد.

My Little Ginger DestinyWhere stories live. Discover now