35_ تصنیفی از قلبهای تنها
وقتی صبح از راه رسید پسر برخلاف چیزی که فکر میکرد با صدای زمزمه ای از خواب پرید و با خودش فکر میکرد: کی خوابم برد؟
از روی مبل بلند شد ساعت هفت صبح رو نشون میداد و چویا توی آشپزخونه با بی قراری همه جا رو زیر و رو میکرد و اصلا متوجه حضور اون نبود زمزمه هاش که باعث شده بودند از خواب بپره هنوزم ادامه داشتند و مثل اینکه با خودش حرف میزد: کجاست؟ همینجا گذاشتمش امکان نداره گم شده باشه.مضطرب و نگران به نظر میرسید و سرش رو توی دستهاش گرفته بود در اخر تسلیم شد و پشت میز غذاخوری نشست اوسامو از کنارش رد شد و شروع به اماده کردن چایی کرد و تازه پسر ناراحت تازه اون موقع متوجهش شد اوسامو بهش صبح بخیر گفت و مشغول کارش شد مو نارنجی جوابشو داد و بهش گفت وسایلشو اماده کنه چون قرار بود به زودی اونجا رو ترک کنند و ارباب تایید کرد.
صبحانه در سکوت کامل سرو شد ولی نگاه نگران چویا مرتب روی جای جای خونه جا به جا میشد و پنهانی دستهاشو مشت میکرد در اخر وقت رفتن بالاخره از راه رسید پسر کوتاه و لاغر برای اخرینبار به اتاق پدرش رفت و با قاب عکسی که روی تختش بود برگشت اونو داخل چمدونش جا داد و طوری که انگار یه گنج داخل اون اتاق هست برخلاف اتاق خودش در اون رو قفل کرد وقتی کارهاشو تموم کرد اوسامو کنار در منتظرش بود چویا که هنوزم چشمهای آبیش از نگرانی میلرزیدند دوباره یکم مکث کرد، چیزی باعث میشد برای ترک کردن خونه اماده نباشه و دوست قد بلندش میدونست اون چیه دستشو توی جیبش فرو برد اونو در اورد و به سمتش گرفت.
چویا اول فکر کرد مال خودشه ولی وقتی دقت کرد حلقه خودش توی دستش بود با تعجب لب زد: چه طور پیداش کردی؟ فکر میکردم برای همیشه گمش کردم.
پسر جوان حلقه رو توی انگشتش فرو برد و جواب داد: چه طور جرئت میکنی هدیه منو گم کنی؟ از این به بعد بزار همینجا بمونه میخوام توی دستت ببینمش
چویا ناباورانه حلقه نقره توی دستش رو لمس کرد و نفس راحتی کشید حالا اماده بود برای همیشه اون خونه رو پشت سر بزاره.در خونه رو باز کرد و خارج شد بیرون خونه خلوتتر از همیشه بود افتاب به گرمی میتابید ولی نسیم صبگاهی پر از حس خوب بود چویا میخواست به طرف لبه پیاده رو بره که دستش کشیده شد پسر مو قهوه ای نگران زمزمه کرد: نرو چویا.
مو نارنجی چند ثانیه با تعجب بهش خیره موند و زمزمه کرد: میخوام بند کفشهامو ببندم!
پسر نگران به زمین خیره شد وقتی عملیات بستن بند کفش ها تموم شد پرسید: الان کجا میخوای بری؟
پسر کوتاهتر ساده جواب داد: به خونه.اوسامو عصبی ناخونهاشو کف دستش فرو برد و دوباره سوال کرد: فکر میکنی این کار بعد از فهمیدن حقیقت حالت رو خوب میکنه؟
چویا صادقانه جواب داد: نمیدونم ولی هنوز باید رو خودم کار کنم تا بتونم باهاش کنار بیام.
بعد وقتی از قفل کردن در خونه مطمئن شد به سمت پیاده رو حرکت کرد و دوست قد بلندش هم دنبالش کرد .
پسر قد بلند در سکوت اشک میریخت و زمزمه کرد: اگه تنهام بزاری میمرم.
ESTÁS LEYENDO
My Little Ginger Destiny
Fanficاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...