Bury me alive

183 31 2
                                    

17_ مرا زنده دفن کن

دازای با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید و تماس رو وصل کرد پشت خط بادیگار مخصوصش بود و میخواست به عمارت برش گردونه و انگار خیلی هم عجله داشت پسر جوان که گیج شده بود چند ثانیه به اطرافش نگاه انداخت و متوجه شد توی خونه چویاست چیز زیادی از دیشب و اینکه چه طور به اینجا اومده به یاد نداشت و سردرد بدی داشت سریع به بادیگارد موقعیتش رو اعلام کرد و از تخت پایین اومد خیس کردن صورتش به بهتر شدن حالت تهوع کمک کرد ولی سردرد قابل تحمل نبود وقتی بیرون اومد چویا سراسیمه پرسید: بهتری؟

پسر با کلافگی موهاشو بهم ریخت: ببخشید اگه دیشب خیلی اذیتت کردم
چویا لبخند دوستانه ای زد: چیزی نیست

وقتی هردو از اتاق بیرون اومدن متوجه مرد خوابیده روی مبل شدند چویا به ارومی پتو روش انداخت با حس کردن بوی غذا به اشپزخونه رفتند و چیزی که معلم درست کرده بود رو دیدند چویا برای دوستش سوپ کشید و به ارومی زمزمه کرد: اون مرد یه فرشته است
اوسامو با تکون دادن سرش تایید کرد و هردو شروع به خوردن کردن

بعد از صبحانه هردو بیرون خونه ایستاده بودند بارش برف بند اومده بود ولی برف سنگینی زمین رو پوشونده بود و باد سردی میوزید چویا پرسید: چرا یه دفعه میخوای بری چی شده؟

پسر قد بلند پاهاش رو توی برفها فشار داد: چیزی نیست حتما بابا دوباره میخواد ببینتم
پسر مو نارنجی با نگرانی زمزمه کرد: اگه دوباره بهت صدمه بزنه...
اوسامو شونه اش رو فشرد: چیزی نمیشه من هیچ اشتباهی نکردم
چویا دستشو کنار زد و زمزمه کرد: احمق! بعد ناگهان نظر داد: میخوای باهات بیام حالم خیلی بهتره دیگه لازم نی...

حرفش توسط دوستش قطع شد: نه، اوضاع اونجا اصلا خوب نیست نمیخوام یه مدت اونجا باشی
چویا اصرار کرد: ولی تو چی؟ حتما پدرت سعی میکنه دوباره تلافی کنه

دازای اوسامو لبخند تلخی زد: اونجا خونمه نمیتونم تا ابد ازش فرار کنم، حداقل الان نه
بعد با دیدن ماشین اشنایی اون طرف خیابون به سمت پسر کوتاهتر رفت و اونو دراغوش گرفت: مرسی که مثل همیشه به حرفهام گوش دادی و تحملم کردی

بعد با لبخند ازش جدا شد: این مدت پیش اقای معلم بمون و پسر خوبی براش باش
چویا با تکون دادن سرش تایید کرد ولی سرسختانه گفت: تو هم قول بدی اگه چیزی شد بهم خبر میدی و مواظب خودت هستی

پسر بلند تر برای اطمینان دستشو فشرد: من دیگه اون بچه ضعیف نیستم چویا
چویا بی قرار گفت: میدونم ولی، این اولین باریه که داری اینطوری باهام برخورد میکنی طوریکه انگار دیگه بهم احتیاج نداری

دازای سریع جواب داد: کی گفته سعی دارم تو رو از خودم دور کنم؟ تو که میدونی به جز تو نمیتونم حتی به خودم اعتماد کنم فقط نگرانم، این روزها حس خوبی ندارم بهتره تو جای امن تری باشی، باشه؟

My Little Ginger DestinyWhere stories live. Discover now