30_ قلب به آتش کشیده شده
ایزومی ایسومی وقتی حلقه عجیبی رو توی کشو میز نامزدش پیدا کرد درحال انفجار بود با اخم شدیدی اونو به سمت اوسامو گرفت و داد کشید: این چیه؟ فکر کردم برای من خریدیش ولی اسم یکی دیگه توش هک شده...
ارباب جوان با بی خیالی حلقه رو از دستش کشید و زمزمه کرد: خانوادت بهت یاد ندادن توی وسایل دیگران سرک نکشی؟
ایسومی بیشتر عصبانی شد: بهم بگو چرا همچین چیزی توی وسایلت هست ما قراره ازدواج کنیم نمیتونم پنهان کاری رو تحمل کنم
اوسامو نگاهی به نامزدش انداخت و لبخند روی اعصابی بهش تحویل داد .نامزدش بلند و باریک بود و موهای لخت بلوند و براقش زیادی تو چشم میخوردند نسبت به زمان بچگیش کمتر زشت بود اما هنوزم اخلاق بد سرک کشیدن تو کار بقیه رو داشت.
پسر از روی عمد چشمهای مرده و بی حسش رو به عروس اینده اش دوخت و حلقه رو توی مشتش فشار داد: چیزی برای توضیح وجود نداره فقط یه عشق بچگونه و نافرجام بود لازم نیست بترسی هیچ رقیبی برات وجود نداره سومی عزیزم!
ایسومی با این لحنش بیشتر مشکوک شد و لبش رو گزید پسر جوان حلقه رو توی کشو برگردوند و گفت:
میدونی که این ازدواج برای هردومون یه طرفه است و فقط به خاطر منافع صورت میگیره ولی قول میدم یه حلقه خوشگلتر برات بگیرم و هروقت خواستی میتونی بعد از ازدواج برای طلاق اقدام کنی میخوام بدونی اصلا جلوت رو نمیگیرم .دختر اخم کرد و با خشم بازوهای شوهر اینده اش رو چنگ زد: گوش کن اوسامو ، برام مهم نیست به خاطر اموال بابات این ازدواج رو قبول کردی من عاشقتم و اجازه نمیدم بتونی بعد ازدواج ازم فرار کنی تو همونطور که پدرهامون میخوان مالک شرکت و این عمارت میشی و در کنار هم بچه هامونو بزرگ میکنیم
ارباب جوان لبخند زد و درحالیکه با ملایمت گونه نامزدش رو لمس کرد بوسیدش .ایسومی با خوشحالی توی بوسه همراهیش کرد و فکر کرد تونسته نظرشو جلب کنه شاید این نمونه یه زندگی رویایی برای هر مردی .بود ولی اوسامو اون مرد نبود و خوب میدونست لایق چنین زندگی نیست پس مثل همیشه احساسات دختر رو به روش رو به بازی گرفت تا بتونه برای مدتی رام نگهش داره
اون دختر قرار نبود هیچ وقت به خواسته اش برسه پس باید فعلا راضی نگهش میداشت.وقتی چویا به مبدا تمام اتفاقات برگشت چیز زیادی تغیر نکرده بود همه چیز مثل گذشته بود فقط یه تفاوت بزرگ وجود داشت وقتی به خونه برگشت پدرش مثل همیشه دیگه با لبخند منتظرش نبود
خونه به حال خودش رها شده بود و حتی وسایلی که روز رفتنش ازشون استفاده شده بود هنوز سرجای قبلی بودند پسر با چشمهای اشکی به خونه بهم ریخته و وسایلی که انگار هر کدوم داستانی توی خودشون مخفی کرده بودند نگاه میکرد .
ČTEŠ
My Little Ginger Destiny
Fanfikceاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...