7_ نور پشت چشمان تو
اوسامو نمیتونست سر صندلی بند بشه برای بار دهم پرسید: واقعا قبول کرد؟
معلم در حین تصحیح کردن سوالات ریاضی خونسرد جواب داد: معلومه تازه امروز چویا رو دیدم
چشمان قهوه ای ارباب جوان مشتاق درخشیدند که از نظر معلم دور نموند با لبخند ادامه داد: اون پسر بچه باهوش و خوشگلیه ، مطمئنم خیلی با تو متفاوته عجیبه که بهش علاقه مند شدی
پسر جوان زمزمه کرد: واقعا دیدیدش؟
حسادت توی لحن سوال پرسیدن و چشمهاش غیرقابل انکار بود چرا معلمش کسی بود که باید زودتر اونو میدید؟
معلم سرش رو نوازش کرد: من باید نقشه رو بهش توضیح میدادم اون فکر کرد mp3 رو براش اوردم خیلی ذوق زده بود ولی وقتی از نقشه خبردار شد نگران شد باورم نمیشه به خاطر اون وسیله ی کوچیک حاضر شد اینطوری ریسک کنه
اوسامو ناامید زمزمه کرد: فکر میکنی فقط به خاطر یادگار مادرش این وضعیت رو قبول کرد؟
معلم لبخند دلگرم کننده ای زد: اونطوری که فکر میکنی نیست اون از اینکه ببینتت خیلی خوشحال میشه
ارباب جوان زیاد امیدوار نبود ولی اصلا دوست نداشت اولین دوستش رو به راحتی از دست بده باید هرطور میشد اونو کنار خودش نگه میداشت
معلم شونه اش رو تکون داد: داری کجا سیر میکنی بچه خوب حواستو جمع کن میخوام نقشه رو توضیح بدم
پسر متعجب پرسید: پس ریاضی چی میشه؟
معلم چشمهاشو چرخوند: فقط دو روز تا اخر هفته مونده ریاضی میتونه یکم صبورتر باشه
پسر موقهوه ای از ته دل لبخند زد و به معلمش خیره موند آیا اونقدر خوش شانس بود که بتونه دراینده توی مسیر پر پیچ و خم زندگیش شخص دیگه ای رو به خوبی این مرد پیدا کنه؟
روز موعد سریعتر از چیزی که فکر کنه فرا رسید مراسم ساعت ۹ شب شروع میشد و اوسامو اماده شد تا به همراه معلمش به جشن بره
جشن توی فضای باز و سرسبزی اجرا میشد و مادرش بدون اینکه چیزی بدونه چند ساعت زودتر خونه رو ترک کرده بود
زن جوان این روزها در حد مرگ از خودش کار میکشید و برای اینکه به مشکلاتش فکر نکنه و با همسرش روبه رو نشه برای برنگشتن به خونه هرکاری میکرد
معلم خیلی خوش شانس بود که میتونست با ماشین شخصی خودش به اونجا بره و یتیم خونه زیاد از اونجا دور نبودبودن با بادیگاردها توی یه ماشین باعث شد مسیر توی سکوت سپری بشه و به محض رسیدن بادیگاردها سبد گل گرونی که به خواسته ارباب جوان خریداری شده بود بهش تحویل دادند
معلم به بهانه تحویل دادن گل در حین مراسم از اونها جدا شد تا به یتیم خونه بره و طبق برنامه اوسامو سر ساعت خودشو به دل درد زد تا از سخنرانی و مراسم بیرون بیاد
YOU ARE READING
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...