Beast inside

172 40 32
                                    

32_ هیولای درون

وقتی صبح از راه رسید اوسامو نامزدش رو با یکی از راننده ها راهی خونه اش کرد چون تا مراسم عروسی وقت کمی مونده بود ایسومی از اول صبح در مورد مراسم و لباس عروس صحبت میکرد ولی افکار اوسامو فقط معطوف پدرش بودند که در سکوت چایی میخورد.

وقتی بالاخره دختر پر حرف اونجا رو ترک کرد پدرش بر حسب عادت به اتاق کارش برگشت و اوسامو تمام خدمتکارها و بادیگارد ها رو مرخص کرد این کار بدون اجازه پدرش کمی سخت ولی با وجود زور و نفوظش شدنی بود.

وقتی خونه خالی از هر جنبنده زنده ای شد به اتاق پدرش رفت میدونست اخر این بحث به جایه خوبی ختم نمیشه ولی به خاطر استاد سوچی و تمام لطف هایی که طی این سالها بهش داشت باید اینکارو میکرد
پدرش روی صندلی چرخونش نشسته بود و سیگار میکشید وقتی برگشت با دیدنش جا خورد و گفت:
خیلی بی سروصدا اومدی داخل، ولی با دیدن چهره جدی پسرش اخم کرد و سیگارش رو خاموش کرد و زمزمه کرد: چی میخوای بگی؟

اوسامو روی صندلی کنار میزش نشست: در مورد استاد سوچی سوال دارم.
ارباب دستش رو مشت کرد ولی با لحن بی احساسش پرسید: چی رو میخوای بدونی؟
اوسامو مثل خودش بی احساس و با ارامش پرسید:
چرا کشتیش؟

هیتاچی اهی کشید: پس بالاخره روزش فرا رسید، روزی که قول دادی اون مرد رو پیدا کنی وقتی اخرین روز دیدیش اینو گفتی... به خاطر تو اجازه دادم مرگ راحتی داشته باشه و اون مو نارنجی رو فراری بده، چرا یه دفعه یادش افتادی؟

اوسامو اخم کرد: اون کجاست؟ با جنازه چیکار کردی؟
مرد پیرتر با اطمینان گفت: نگران نباش اون جای خوبیه به خاطر تو بهش یه ارامگاه مورد احترام دادم
پسر اصرار کرد: بزار خودم ببینم.

پیرمرد با لحن ادم خسته و بی حوصله ای گفت: مثل همیشه کم تحملی خیلی خب بهت نشون میدم دنبالم بیا بعد هردو از اتاق خارج شدند و اوسامو در سکوت از پشت سر دنبالش کرد .
مرد مسن تر وقتی به حیاط رسید متوجه نبودن نگهابان ها شد و با اخم پرسید: چه بلایی سر نگهابانا اومده؟
پسر جوانتر جواب داد: میخواستم امروز تنها باشیم به همین خاطر دستور دادم اینجا رو ترک کنن.

مرد لبخند کجی زد و مسیر رو تا انتهای باغ ادامه داد
اوسامو تازه متوجه مسیر شد اون مسیر به قبرستون کوچیک ته باغ میرسید جایی که مادرش رو اونجا به خاک سپرده بودند زمانی که زن جوان مُرد پسر جوان با اینکه زیاد مادرشو دوست نداشت و باهاش صمیمی نبود شوک بزرگی از مرگش بهش وارد شد و بعد از مراسم خاکسپاری دیگه هیچ وقت به اون سمت باغ نرفت به جز قبر مادرش چند قبر دیگه هم اونجا بودند اون نمیدونست برای چه کسایی بودند ولی فضای دلمرد و تاریک اون طرف باغ باعث لرزش پاهاش میشد و گاهی از پشت خونه از سمت قبرها صداهای عجیبی میومد .

کم کم حتی باغبونها هم دیگه به اون سمت نرفتند و فضای اون طرف دست نخورده باقی مونده بود علف های بلند و تاریکی که از اون نقطه ساطع میشد باعث شد اوسامو دیگه هیچ وقت نخواد به اونجا بره اما حالا دوباره داشت به اون مکان میرفت.

My Little Ginger DestinyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora