10_ خانه
خانه جای جدیدی که باید اینطوری صداش میزد فضای کوچیک و قهوه ای رنگی داشت با اینکه افتاب هنوز غروب نکرده بود ولی چویا اولین کاری که کرد کنار زدن پرده ها بود حداقل شیشه خوری قشنگی داشت که فضا رو از نور افتاب محروم کرده بود مرد
بعد از اینکه وسایل پسرک رو توی اتاق گذاشت برگشت و گفت: امیدوارم اینجا رو خونه خودت بدونی میدونم کوچیکه ولی این خونه رو ارباب دازای بهم داده چون نزدیک عمارته تا زمانی که معلم پسرشم باید اینجا بمونم ولی اون مال قبل اومدن تو بود قول میدم یه خونه بزرگتر و بهتر بخرم
پسرک سرش رو به نشونه منفی تکون داد: من مشکلی ندارم
مرد با خجالت پشت موهای تیره اش رو خاروند: ولی ، اینجا فقط یه اتاق داره و یه تخت پس اون برای تو باشه
چویا روی مبل خاکستری نشسته: برای من این چیزها اهمیت نداره من کسیم که بین ده تا بچه توی یه اتاق میخوابیدم سختیهای خودشو داشت ولی خوش میگذشت تنها خوابیدن باحال نیست ، ولی من یه سوال دارم ، اگه قراره از این به بعد باهم زندگی کنیم دوست دارم صادق باشیم
معلم کنارش روی مبل نشست: البته من قول میدم هیچ دروغی تو کار نباشه ، حالا سوالت چیه؟
پسر مو نارنجی کمی تعلل کرد ولی بالاخره به زبون اورد: شما گفتید که به خاطر زندگی گذشتتون و خانواده همسرتون که مافیا بودند مجبور شدید خود گذشتتون رو نادیده بگیرید من نتونستم اینو درک کنم و یکم برام سخته که قبول کنم با وجود سابقه ای که دارید یتیم خونه چه طور اینقدر راحت قبول کرد که منو به سرپرستی بگیرید؟
معلم لبخند تلخی زد و برای چندمین بار پیش خودش اقرار کرد که اون بچه چه قدر نکته بین و باهوشه
جواب داد: راستش همونطور که گفتم همسر و پسرم به خاطر ازدواج پنهانی ما کشته شدند و من زنده موندم بعد از اون من سعی کردم چندباری خودکشی کنم ولی موفق نشدم وقتی دو هفته از اخرین خودکشی ناموفقم میگذشت توی یکی از بارهای ممنوعه برحسب اتفاق ارباب دازای رو دیدم ولی اون تنها نبود یه پسر بچه باهاش بود که اصلا شبیه یه بچه به نظر نمیرسید اون روز وقتی دیدمش قلبم به درد اومدچویا با اخم پرسید: منظورتون چیه؟
معلم روی موهاش رو نوازش کرد ولی غمگین بود ادامه داد: اینقدر کتک خورده بود که حتی روی صورتشم باند پیچی داشت درست نتونستم صورتشو ببینم ولی فقط چند ثانیه نگاهمون بهم افتاد نگاه بی روحش و صورت سفیدش منو ترسوند ولی یه حس دلسوزی عمیق هم اون اطراف بود که چشمهامو به اشک ریختن وا میداشت اون لحظه مدام با خودم فکر میکردم چرا پسر من باید میمرد و اون مرد با وجود داشتن چنین بچه ای باهاش مثل یه سگ برخورد میکرد اون شب وقتی برگشتم خونه نتونستم از فکرش بیرون بیام و خیلی زود اون بچه به هدفی برای زنده موندن و ادامه زندگیم تبدیل شد
من چیزی برای از دست داشتن نداشتم پس وقتی درموردش تحقیق کردم و به عمارت دازای رفتم ترجیح میدادم ارباب منو بکشه تا اینکه ردم کنه اون بهم مشکوک شده بود و قبول نکرد ولی از وقتی برگشتم متوجه مردهای سیاهپوشی که تعقیبم میکردن شدم اولش فکر کردم قراره اونا کارمو تموم کنن ولی این اتفاق نیفتاد ، یه هفته بعد به عمارت احضار شدم و با وجود شرایطی کارمو شروع کردم یکی از اون شرایط مردنم بود ، من مجبورشدم توی اون تصادف با همسر و پسرم بمیرم تا بتونم اسم و هویت جدیدی بگیرم و اون مرد تمام گذشته منو پاک کرد طوری که انگار اون ادم هیچ وقت وجود نداشته
STAI LEGGENDO
My Little Ginger Destiny
Fanfictionاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...