24_فقط برای چشمان تو
هردو درسکوت خاصی توی الاچیق باغ نشسته بودند ماه به روشنی میتابید و به خاطر هوای پاک ستاره ها بیشتر از همیشه میدرخشیدند.
اوسامو دستهاشو دور شونه پسر لاغر و باریک پیچید و کنار گوشش زمزمه کرد: این روز خیلی مهمی برای هردوی ماست.
پسر نگاه آبیش رو که محو ماه شده بود از آسمون گرفت و پرسید: چرا ما؟ارباب جوان به چشمهای روشنش خیره موند و توضیح داد: چون تو به دنیا اومدی، اگه به این دنیا نمیومدی هیچ کس نبود که زندگی منو نجات بده
چویا لبخند زد و ناگهان دستهایی که دور کمرش حلقه شدند رو گرفت: بیخیال اینطوری نگو! تو خیلی مقتدریی به کسی برای تصمیم گیری نیازی نداری، همیشه ارباب خودت بودی اگه حتی منم نباشم به خوبی از پس همه چیز برمیای و همیشه قدرتت رو راحت بهم نشون دادی...
حرفش نصفه موند وقتی ناگهان صورتش برگردونده شد ونرمی چیزی رو روی لبهاش حس کرد ارباب جوان روی لبهاش بوسه زده بود.
پسر مست به لکنت افتاد: چه طور...چرا اینکارو...کردی؟اوسامو به صورت متعجب و چشمهای درشت شدش لبخند زد: خودت خواستی قدرتم رو ببینی!
پسر مو نارنجی که هنوز گیج بود با دهنی باز بهش خیره مونده واحساس میکرد چند تا اسب سرکش توی قلبش شروع به مسابقه گذاشتن کرده بودند.
اوسامو صورتش رو با دستهاش قاب گرفت: تو قدرت منی بدون تو این بدن فقط یه پوسته خالیه تو روحی هستی که باعث میشه قلبم به تپش بیفته و هنوزم این زندگی رو بخوام .
چویا که هرگز چنین سخنرانی احساسی ازش نشنیده بود با ناباوری اسمشو صدا زد.پسر بلندتر که چشمهاش براق تر از همیشه به نظر میرسیدند زمزمه کرد: عاشقتم ناکاهارا چویا لطفا عشقمو بپذیر.
چویا صورتشو از قفل دستهاش رها کرد و نفس عمیقی کشید: حتما خیلی مست شدی که داری چرت وپرت میگی گوش کن اوسامو اگه اینم یه شوخی مسخره دیگه باشه قبل از اینکه...
پسر ارباب سریع جواب داد: نه! به خدا قسم یه شوخی نیست این احساس همیشگی من بوده خودت که خوب میدونی ، ما از بچگی باهم بودیم و تو تنها کسی بودی که توی تمام زندگیم کنارم میخواستم .
چویا حس کرد که میخواد از شدت احساسات مختلفی که در این لحظه کوتاه باهم تجربه کرده گریه کنه:
ولی...ولی من که همیشه کنارت بودم ..دیگه چه نیازی به این جور حرفهای عجیب غریبه؟
پسر جوان سرش رو توی گردن پسر کوتاهتر مخفی کرد موهای حالت دار و قهوه ایش صورتش رو به کلی پوشونده بودند و چویا کلافه تر شد .
این حرکت رو خوب میشناخت اربابش از چیزی خجالت میکشید به خاطر همین اجازه نمیداد صورتشو ببینه.
چویا که تحمل صبر کردن نداشت صورتش رو به طرف خودش بالااورد .درست حدس زده بود حتی با تاریکی شب هم میشد تغییر حالت صورتشو و سرخی گونه هاش رو دید با اینکه اولین باری بود که چنین چیزی رو تجربه میکرد بی رحمانه دستور داد: الان وقت این کارا نیست من یه دلیل میخوام.
پسر بلندتر دستشو توی موهاش فرو برد: شاید...شاید چون دلم میخواست ببوسمت.
و حالا نوبت چویا بود که سرخ بشه نگاهشو دزدید و با دستهاش صورتش رو پوشوند و عاجزانه نالید: این دیگه چه جور جواب کوفتیه!
توی لحن صحبتش مشخص نبود این جواب از روی عصبانیت یا خجالت زدگی بود .
دازای اوسامو با لحن حق به جانبی گفت: استاد سوچی عین عقاب حواسش بهت هست دیگه مثل قبل باهم وقت نمیگذرونیم و جدیدا یه طوری نگام میکنه انگار که میخوام فرشته اش رو با خودم به جهنم ببرم خودت خوب میدونی چه قدر دوستت دارم ولی اون حتی نمیذاره بغلت کنم ، اههه خدا حس میکنم دارم از دوریت مریض میشم!
حالا دیگه رسما به سن قانونی رسیدی و هرچی که توی دلم مونده بود رو فهمیدی ، نباید این اتفاق میفتاد ولی...ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم پس لطفا بهم یه بوس بده ...و اره این یه دستوره!
KAMU SEDANG MEMBACA
My Little Ginger Destiny
Fiksi Penggemarاوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکا...