Ashes of Eden

177 28 8
                                    

19_ خاکسترهای بهشت

خورشید عصرگاهی درحال غروب کردن بود که اون دو به عمارت رسیدند وقتی چویا وارد عمارت شد به  سرعت از خدمتکار سراغ اربابش رو گرفت دختر خدمتکار با نگرانی گفت: ظهر براشون غذا بردم ولی چیزی نخوردن و گفتن دیگه مزاحم نشیم تا الان تو اتاق موندن.

چویا اخم کرد چرا نخواسته غذاشو بخوره؟ ولی منتظر نموند تا بپرسه و به سمت طبقه بالا رفت و در زد بعد از چند بار صدا زدن کسی جواب نداد درحالیکه نگرانتر شده بود وارد اتاق شد.

اتاق وضع بدی داشت کتابهای روی میز روی زمین پخش شده بودند و پتو از روی تخت اویزون بود و گوشه اتاق هم متوجه یه گلدون شکسته شد و ناهارش همچنان روی میز کنار تخت بود ولی هیچ خبری از دوستش نبود اما خدمتکار که گفته بود اون تمام مدت توی اتاقش بوده، با فکر به اینکه دستشویی یا حمام رفته در زد ولی هیچ جوابی نیومد بعد از چند دقیقه وقت تلف کردن و سناریوهای نگران کننده توی سرش بالاخره دستگیره در رو فشرد در قفل نبود پس وارد شد سطح حمام خیس بود و پرده دور وان نیمه باز، با اخم داد کشید: عوضی تو این همه مدت اینجا بود...
ولی وقتی پرده رو کنار کشید نتونست جمله اش رو کامل کنه و روی زانوهاش سقوط کرد.

دوست قد بلندش با لباس توی وان اب سرد خوابیده بود ولی اگه واقعا خوابیده بود چرا رنگ اب قرمز شده بود و اون خراشهای عمیق روی مچ دستهاش برای چی بودن؟

چویا با چشمهای گشاد از وحشت لبه وان رو گرفت تکونش داد ولی نمیتونست چیزی بگه انگار زبونش رو از دست داده بود پارچه پرده رو پاره کرد و محکم دور مچهاش بست تا جلوی خونریزی بیشترش رو بگیره اشکهای مزاحمش دیدش رو تار کرده بودند و سعی کرد پسری که صورتش از سفیدی به رنگ مرگ شده بود رو از وان بیرون بکشه به سختی اونو روی سطح لیز حموم خوابوند و بی وقفه تکونش داد همون موقع صدای پدرش رو شنید مرد که نگرانشون شده بود بالاخره خودشو به حمام رسوند چویا سعی کرد حرف بزنه ولی با عجز فقط گریه میکرد و کلافه بود چرا نمیتونست حرف بزنه؟

معلم بدون تلف کردن وقت شروع به زنگ زدن برای کمک کرد و به توضیح و ادرس دادن مشغول شد وقتی تماس رو قطع کرد و صورتش رو به طرف پسرا برگردوند متوجه قطع شدن گریه های پسر مو نارنجی و بی هوش شدنش کف حموم شد .

استاد وقتی توی بیمارستان بالاخره ارباب هیتاچی رو دید نمیدونست چی باید بگه مرد عصبانی بود و همه چی رو بهم میریخت حراست با زور سعی کرد اونو بیرون ببره ولی بادیگاردها مانعش میشدند معلم با خشم دستهاشو مشت کرده بود و برای چک کردن پسرش به بخش اورژانس رفت.

چویا به هوش اومده بود و سرم توی دستش تموم شده بود معلم تلاش کرد با لحن ارومی ازش سوالاتی بپرسه ولی پسر با گریه فقط سعی میکرد ولی تلاشش فایده ای نداشت کمی طول کشید تا سوچی متوجه بشه داره برای حرف زدن تلاش میکنه با نگرانی به دکتر معالج گفت: چه اتفاقی براش افتاده؟

My Little Ginger DestinyWhere stories live. Discover now