Fallen Angels

202 33 17
                                    

15_ فرشتگان سقوط کرده

یه هفته از تنبیه گذشته بود و زخمهای هردو پسر درحال ترمیم بودند ولی حال روحی هردو بدتر شده بود چویا سکوت و درخود فرو رفتگی دوستش رو میدید ولی هیچکاری از دستش ساخته نبود و حتی توی خونه هم رابطه اش با پدر خوندش مثل همیشه نبود وبا اینکه نمیخواست بیشتر اوقات خودشو توی اتاقش زندانی میکرد تا از بازجویی های معلم سابق در امان بمونه

دوست داشت به زمان گذشته که هردو باهم توی یه اتاق میخوابیدن و مرتب باهم شوخی میکردند برمیگشت خیلی از اومدنش به زندگی معلم نگذشته بود که اونها به یه خونه جدید و بزرگتر نقل مکان کردند و میتونست اتاق خودش رو داشته باشه
به اتاق ساده اش نگاهی انداخت در مقایسه با اتاق مجلل اوسامو خیلی ساده و کوچیک به نظر میرسید ولی دوست داشتنی بود

درحالیکه روی تختش نشست به هاروکا فکر میکرد
این هفته اصلا خانوم عمارت رو ندیده بود و ارباب اجازه نمیداد کسی ببینتش و انگار سخت مریض شده بود چویا اصلا نمیتونست حرفها و شایعات رو باور کنه اون زن مرتب عین یه سایه دنبال دو پسر بود و همیشه از دور تماشاشون میکرد

در ابتدا پسر مو نارنجی فکر میکرد اون زن بی احساس و خودخواهیه که به جز کارش به هیچ چیز اهمیت نمیده شاید تا دو سال اولی که اونجا بود اینطوری فکر میکرد ولی با گذشت زمان تونست ذات واقعی و گوهر مادریت وجودش رو ببینه

مادر در این سالهای اخیر خیلی در تلاش بود که پسرشو به سمت خودش بکشه ولی اوسامو با دل سنگی هربار پسش میزد و بی رحمانه جمله "تو لیاقت مادر بودن رو نداری" رو توی صورتش میکوبید
چویا خیلی سعی میکرد باهاش حرف بزنه اون خوب درک میکرد از دست دادن مادر چه قدر سخت و دردناکه ولی سیاهی درون وجود دوستش روز به روز بیشتر درحال گسترش بود و حتی پسر مو نارنجی هم با فکر اینکه یه روز اون هم فراموش میکنه گاهی به خودش میلرزید

هاروکا بعد از چند سال ناامیدانه دیگه سراغ پسرش نرفت و ترجیح داد فقط از دور تماشاش کنه ولی در عوض وقت بیشتری رو با مو نارنجی میگذروند و هر بار با دلسوزی زخمهاشو میبست و نصیحتش میکرد که زودتر از اونجا بره

روز بعد حتی قبل از اینکه به اتاق ارباب بره خدمتکار مخصوص هاروکا راهش رو سد کرد و بهش اطلاع داد که خانوم میخواد پسرشو ببینه و توی اتاق خوابش منتظرشونه

چویا اهی کشید چون میدونست راضی کردن دوست کله شقش برای دیدن مادرش اسون نیست ولی حرف زن خدمتکار رو اطاعت کرد

وقتی وارد اتاق اوسامو شد برعکس همیشه توی تخت نبود و کت و شلوار سورمه ای قشنگی پوشیده بود و جلوی اینه درحال بستن کروات مشکی و براقش بود ولی هنوزم توی بستنش مشکل داشت چویا زیر لب زمزمه کرد: مثل همیشه

بعد با دیدن چشمهای پاپی مانندش چشمهاشو چرخوند و توی بستن کمکش کرد و زمزمه کرد: صبح بخیر ارباب
پسر بلند تر جوابشو داد ولی مشکوک بهش خیره شد: چیشده؟ دوباره یه چیزی ازم میخوای
چویا جا خورد: از کجا فهمیدی؟

My Little Ginger DestinyWhere stories live. Discover now