کیفو وسایلمو برداشتم .
+مرسی مامان واقعا لازم نبود ... عا ... عا
همونطور که مشغول جوییدن بودم سرمو به نشونه نه به مامانم که مشغول درست کردن لقمه بعدی بود ، تکون دادم .
بعدم سریع پریدم بیرون .
تهیونگو تو حیاط دیدم .
+سلام بابا .
_اش ... بیا برسونمت .
سری تکون دادم .
+خودم میرم ...
_تعارف نکن ... بشین تو ماشین من دستامو اب بکشم الان میام .
باشه ی ارومی گفتم و درو باز کردمو سوار شدم . تهیونگ یه مرد 30 ساله بود و وقتی بابام مرد اومد و با مامانم ازدواج کرد . من خیلی با مامانم حرف زدم ولی گوشش شنوا نبود که با یکی که ازش پونزده سال فاکی کوچیکتر بود ازدواج نکنه .
_ببخشید معطل شدی ...
سری تکون دادم و اونم ماشینو روشن کرد و راه افتاد ...
+بابا میگم امرو ...
_منو بابا صدا نکن ... میدونی اختلاف سنیمون خیلی زیاد نیست و دلیلی نداره که بابا صدام کنی ... راحت باش ...
+ولی من نمیتونم به اسم صدات کنم ...
دروغم نگفتم سخت بود ... ولی بیشتر از اون مامان خیلی باهام راجب این قضیه حرف زده بود که نباید کاری کنم که اون پسر فک کنه تو خانوادمون اضافه است (گرچه واقعا هم هست)
+همینجاست ... ممنونم ...
تلاشم کردم ولی زبونم هیچ جوره به اسمش نمیچرخید . بعد اینکه یه نگاه دیگه بهش کردم از ماشین پیاده شدم .
انکار نمیکردم اون واقعا خوشگل بود ...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Be Alright
Фанфик*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>