P5

17 4 0
                                    

صندلیو عقب کشیدمو روش نشستم .

جونگکوکم کنارم نشست .

بعد از مدتی یونگی وارد شد ...

_خانم ها و اقایون ... مرسی که اومدید ... میخواستم بگم امروز یه مسابقه داریم ... مسابقه اینجوریه که قراره به سه نفر امروز یه هزاردلاری جایزه بدم ... منتهی بر اساس استعداد ها و شانستون ... بخاطر همین سه تا بازی رو اماده کردم ....

بعد جلو اومد و یه جعبه روی میز گذاشت ...

_این یه جعبه پر از شیرینی خامه ایه ... توی همشون اسمارتیزه و تو یکی یه قرص گذاشتم که خیلیم تلخه ... بهتر حال هر جایزه ای یه تلخی ای داره ...

بعدم خودش به حرف خودش پوزخندی زد و ادامه داد

_هرکسی اون قرص بهش برسه هزاردلاریو برده ...

بعد هم شروع کرد به پخش کردن شیرینی ... نفری یدونه برداشتیم ... شروع کردم گاز زدن ...

کوک یدفعه ای همرو گذاشت دهنش ...

با حس شیرینی اسمارتیز ناراحت خودشو رو صندلی ولو کرد ...

وقتی داشتم میجوییدم به یه چیز سفت برخورد کردم ...

با فشار قرچی گفتو شکست و در کسری از ثانیه مزه تلخش ...

در حدی بد بود که دستمو جلوی دهنم گرفتم . نه میتونستم جلوی اون جماعت باکلاس اون تلخیو از دهنم در بیارم نه میتونستم قورتش بدم ...

به زور در حال جوییدن بودم ...

یونگی_کیم اشلی ... شما چقدر خوش شانسی ... به تو افتاد مگه نه ...

سری تکون دادمو دوباره بخاطر تلخیش چشمامو بستم ...

یونگی داشت راجب خوش شانسی و اینا میگفت که من سریع سمت دسشویی رفتم ...

Be AlrightOnde histórias criam vida. Descubra agora