بالاخره اون روز تموم شد و من برگشتم خونه .
مامان_اش اخبارو دیدی؟
+چیشده؟
تهیونگ_سرقت از شرکت شماست .
تعجب کردم . به صفحه نگاه کردم .
+من ... من تا وقتی بودم چیزی نشده بود .
تهیونگ_اخبار واسه نیم ساعت پیشه ... حالت خوبه دیگه ؟
سری تکون دادم .
+من میخوابم ... شبتون خوش ...
مامان_ولی تازه ...
و سمت اتاقم رفتم .
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف نگاه میکردم . شب عجیبی بود .
در اتاق زده شد .
خودمو به خواب زدم .
وقتی یکی اومد تو از بوی عطرش فهمیدم تهیونگه ...
نزدیکم شد و نشست کنار تخت . میتونستم حس کنم بهم زل زده ...
دستشو اروم بالا اورد و روی موهایی ک تو صورتم ریخته بود کشید .
چشمامو باز کردم .
اروم لب زد .
_میدونستم بیداری ...
دو دل بودم ...
+چرا اینکارو میکنی تهیونگ ؟
میتونستم بفهمم که یه شوک بهش وارد شده ولی خیلی سریع به حالت اولیه اش برگشت .
_چیکار ؟
به موهام زل زده بودو اروم انگشتشو روش میکشید .
+نکن ...
و چشمامو بستم .
دستش پایین اومد و چونمو گرفت .
سرمو سمت صورتش برگردوند و توی چشمام زل زد .
_اش من فقط باباتم باشه ؟ نه چیز دیگه ... من مامانتو دوست دارم و بهش خیانت نمیکنم .
بعدم چونمو ول کرد و سرشو برگردوند .
خیلی شرمنده بودم ...
دستمو بردم سمت دستش و محکم دستشو گرفتم ....
+متاسفم
سری تکون داد و بعدم بیرون رفت .
YOU ARE READING
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>