P11

10 3 0
                                    

بالاخره اون روز تموم شد و من برگشتم خونه .

مامان_اش اخبارو دیدی؟

+چیشده؟

تهیونگ_سرقت از شرکت شماست .

تعجب کردم . به صفحه نگاه کردم .

+من ... من تا وقتی بودم چیزی نشده بود .

تهیونگ_اخبار واسه نیم ساعت پیشه ... حالت خوبه دیگه ؟

سری تکون دادم .

+من میخوابم ... شبتون خوش ...

مامان_ولی تازه ...

و سمت اتاقم رفتم .

روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف نگاه میکردم . شب عجیبی بود .

در اتاق زده شد .

خودمو به خواب زدم .

وقتی یکی اومد تو از بوی عطرش فهمیدم تهیونگه ...

نزدیکم شد و نشست کنار تخت . میتونستم حس کنم بهم زل زده ...

دستشو اروم بالا اورد و روی موهایی ک تو صورتم ریخته بود کشید .

چشمامو باز کردم .

اروم لب زد .

_میدونستم بیداری ...

دو دل بودم ...

+چرا اینکارو میکنی تهیونگ ؟

میتونستم بفهمم که یه شوک بهش وارد شده ولی خیلی سریع به حالت اولیه اش برگشت .

_چیکار ؟

به موهام زل زده بودو اروم انگشتشو روش میکشید .

+نکن ...

و چشمامو بستم .

دستش پایین اومد و چونمو گرفت .

سرمو سمت صورتش برگردوند و توی چشمام زل زد .

_اش من فقط باباتم باشه ؟ نه چیز دیگه ... من مامانتو دوست دارم و بهش خیانت نمیکنم .

بعدم چونمو ول کرد و سرشو برگردوند .

خیلی شرمنده بودم ...

دستمو بردم سمت دستش و محکم دستشو گرفتم ....

+متاسفم

سری تکون داد و بعدم بیرون رفت .

Be AlrightWhere stories live. Discover now