P27

14 3 0
                                    

عمیقا دلم میخواست اون یکاریو شروع میکرد ولی اون جلو نیومد و منم (البته که) جلو نرفتم .

برگشتیم و به شرکت رسیدیم .

همه رفته بودن و منم سریع کیفمو برداشتم و رفتم پایین .

سوار ماشین شدمو ادرس خونمونو دوباره دادم .

_میای خونه ی من؟

چشمام از تعجب باز شد ...

+خونه ... خونه تو؟

_برای اینکه تنهایی گفتم .

(برووووو)

+نمیدونم اخه ...

_تو یه امگایی هم میتونیم باهم اشنا تر شیم هم اینکه تنهایی خونه موندن خیلی امن نیست .

لبخند خبیث واری زدم .

+به شرط اینکه شام خودت نودل برام بپزی ...

_اوهوع خوش اشتها ...

لبخندی زدم .

(جون به جونت کنن پررویی . با اون شکم بدبختت ابروی منم بردی)

پس تو همون یارو حیوونه ای ... سلام حیوون .

(نزار با پا بزنم تو کلیه چپیت از درد بمیریا .)

باشه بابا نزن .

وارد خونه شدیم .

کیفشو گوشه ای انداخت و منم اروم رو مبلی نشستم .

******

وقتی یونگی غذارو درست کرد اوردشو سر میز چید و منم با کلی به به و چه چه رفتم سر میز .

+اقای مین شما ظاهرا جز یه مدیر خوب یه اشپز خوبم هستید .

_یونگی

+ها ؟

_یونگی صدام کن .

اهانی گفتمو سرمو از خجالت پایین انداختم .

همونجور که دستای خیسشو با حوله خشک میکرد گفت :

_میدونستی هر کدوم از حالتات یه رایحه ی مخصوصی داره . من میفهمم که تو توی چه حسی هستی الان .

+ولی من چرا رایحه ای احساس نمیکنم ؟

_میکنی ... چون بهش دقت نکردی برات عادی بوده ...

Be AlrightWhere stories live. Discover now