عمیقا دلم میخواست اون یکاریو شروع میکرد ولی اون جلو نیومد و منم (البته که) جلو نرفتم .
برگشتیم و به شرکت رسیدیم .
همه رفته بودن و منم سریع کیفمو برداشتم و رفتم پایین .
سوار ماشین شدمو ادرس خونمونو دوباره دادم .
_میای خونه ی من؟
چشمام از تعجب باز شد ...
+خونه ... خونه تو؟
_برای اینکه تنهایی گفتم .
(برووووو)
+نمیدونم اخه ...
_تو یه امگایی هم میتونیم باهم اشنا تر شیم هم اینکه تنهایی خونه موندن خیلی امن نیست .
لبخند خبیث واری زدم .
+به شرط اینکه شام خودت نودل برام بپزی ...
_اوهوع خوش اشتها ...
لبخندی زدم .
(جون به جونت کنن پررویی . با اون شکم بدبختت ابروی منم بردی)
پس تو همون یارو حیوونه ای ... سلام حیوون .
(نزار با پا بزنم تو کلیه چپیت از درد بمیریا .)
باشه بابا نزن .
وارد خونه شدیم .
کیفشو گوشه ای انداخت و منم اروم رو مبلی نشستم .
******
وقتی یونگی غذارو درست کرد اوردشو سر میز چید و منم با کلی به به و چه چه رفتم سر میز .
+اقای مین شما ظاهرا جز یه مدیر خوب یه اشپز خوبم هستید .
_یونگی
+ها ؟
_یونگی صدام کن .
اهانی گفتمو سرمو از خجالت پایین انداختم .
همونجور که دستای خیسشو با حوله خشک میکرد گفت :
_میدونستی هر کدوم از حالتات یه رایحه ی مخصوصی داره . من میفهمم که تو توی چه حسی هستی الان .
+ولی من چرا رایحه ای احساس نمیکنم ؟
_میکنی ... چون بهش دقت نکردی برات عادی بوده ...
YOU ARE READING
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>