P20

11 3 0
                                    

رو تختم نشستم و درحال خوندن کتاب جدیدی بودم که گرفته بودم ولی وسطش ولش کردم و رفتم قسمت جدید سریالمو زدم .

خدایی برای من هیچ چیز مثل فیلم دیدن نیست .

باورم نمیشد من چرا هر لحظه به یونگی فکر میکردم ؟

حتی جای شخصیت های زنو مرد اون توام یونگی و خودمو تصور میکردم .

و وقتی که صحنه کیسشون رسید .

دوباره همه حسای بد بهم هجوم اوردن .

میخواستم زنگ بزنمو بلند به یونگی بگم که بیا و منو ببر به خونت .

دست خودم نبود ولی احساس نیاز شدیدی داشتم .

این حس دیگه تبدیل به درد شده بود .

صدای در اومد .

تهیونگ اومد تو .

_حالت از صبح چطور شده ؟

نمیتونستم جوابی بدم چون حس وحشتناکی داشتم و میدونستم زبون باز کنم چیزی جز اهو ناله خارج نمیشه ...

تهیونگ سمتم اومد و متوجه صورت خیس از عرق من شد ...

لپ تابو کنار گذاشتو منو از روی تخت بلند کرد و بغلم کرد .

_خوبی ؟

سرمو تند تند به دو طرف تکون میدادم .

اصلا خوب نبودم و داشتم میمردم .

تهیونگ روی تخت نشست .

دستشو از بغلم رد کردو روی پام گذاشت .

یجورایی تو بغلش بودم .

تهیونگ اروم زمزمه هایی میکرد .

_میخوام راحتت کنم باشه ؟ قول میدم اذیتت نکنم باشه ؟

میترسیدم ولی اون لحظه هیچ فکری تو ذهنم نمیومد ...


Be AlrightOù les histoires vivent. Découvrez maintenant