رو تختم نشستم و درحال خوندن کتاب جدیدی بودم که گرفته بودم ولی وسطش ولش کردم و رفتم قسمت جدید سریالمو زدم .
خدایی برای من هیچ چیز مثل فیلم دیدن نیست .
باورم نمیشد من چرا هر لحظه به یونگی فکر میکردم ؟
حتی جای شخصیت های زنو مرد اون توام یونگی و خودمو تصور میکردم .
و وقتی که صحنه کیسشون رسید .
دوباره همه حسای بد بهم هجوم اوردن .
میخواستم زنگ بزنمو بلند به یونگی بگم که بیا و منو ببر به خونت .
دست خودم نبود ولی احساس نیاز شدیدی داشتم .
این حس دیگه تبدیل به درد شده بود .
صدای در اومد .
تهیونگ اومد تو .
_حالت از صبح چطور شده ؟
نمیتونستم جوابی بدم چون حس وحشتناکی داشتم و میدونستم زبون باز کنم چیزی جز اهو ناله خارج نمیشه ...
تهیونگ سمتم اومد و متوجه صورت خیس از عرق من شد ...
لپ تابو کنار گذاشتو منو از روی تخت بلند کرد و بغلم کرد .
_خوبی ؟
سرمو تند تند به دو طرف تکون میدادم .
اصلا خوب نبودم و داشتم میمردم .
تهیونگ روی تخت نشست .
دستشو از بغلم رد کردو روی پام گذاشت .
یجورایی تو بغلش بودم .
تهیونگ اروم زمزمه هایی میکرد .
_میخوام راحتت کنم باشه ؟ قول میدم اذیتت نکنم باشه ؟
میترسیدم ولی اون لحظه هیچ فکری تو ذهنم نمیومد ...
VOUS LISEZ
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>