رسیدم خونه و سریع دوییدم تو اتاقم .
میتونستم بفهمم که مامانم میخواد بیاد و غرغر کنه ولی تهیونگ جلوشو گرفت و بعدم تلاش کردم بخوابم و توجهی نکنم .
صبح بعدی یکم گلوم حالت عجیبی داشت چون یه قرص مسکن خیلی قوی بود .
مامان تو فاز عجیبی با من بسر میبرد و لقمه ای که درست کرده بودو بی حرف و نگاهی روی میز گذاشته بود .
برش داشتمو با لبخند گفتم : صبحتون بخیر و خدانگه دارتون
جوابمو اروم داد .
تهیونگ اومد سمتمو و دستشو رو شونم گذاشتو سمت در رفتیم .
خیلی نزدیک شده بود . اون خیلی جذاب بود و پدرم بود ولی نمیتونستم قبولش کنم
_خوبی؟
سری تکون دادم .
_میدونستی خداوند برای همچین زمانی زبون رو افریده؟
لبخندی زدم .
به رانندگی ادامه داد و پیاده شدم . اون مرد عجیب بود (؟)
وارد اتاقم شدم . دستی به گلوم کشیدم .
ترجیح دادم یه قهوه درست کنمو بشینم تو جام .
لیهان اومد کنارم ...
_حالشون خوبه؟
با تعجب نگاهش کردم و همونطور که قهوه امو میخوردم ابرویی بالا انداختم ...
_منظورم اون پولای مظلوم بود
بعدم ادای گریه کردن دراورد و منم پوکر نگاهش کردم ...
بعدش کوک اومد کنارم .
عینک افتابی مشکی زده بود .
+چرا عینک زدی ؟
_اوه دارلینگ اینجا دیگه در سطح ما نیست ...
بعدم از بالای عینک نگاهی به سرتا پای لیهان کرد .
اونم جیغی زدو محکم زد تو دستش و جونگکوکم سریع عقب رفت تا قهوه توی دستش نریزه ....
منم میخندیدم ...
BẠN ĐANG ĐỌC
Be Alright
Fanfiction*فیک استریت پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت من الان میرم خواب زمستونی و بهار به بعد باهم میمونیم ولی خبر نداشت عمر پروانه فقط سه روزه ...3>