P8

15 4 2
                                    

رسیدم خونه و سریع دوییدم تو اتاقم .

میتونستم بفهمم که مامانم میخواد بیاد و غرغر کنه ولی تهیونگ جلوشو گرفت و بعدم تلاش کردم بخوابم و توجهی نکنم .

صبح بعدی یکم گلوم حالت عجیبی داشت چون یه قرص مسکن خیلی قوی بود .

مامان تو فاز عجیبی با من بسر میبرد و لقمه ای که درست کرده بودو بی حرف و نگاهی روی میز گذاشته بود .

برش داشتمو با لبخند گفتم : صبحتون بخیر و خدانگه دارتون

جوابمو اروم داد .

تهیونگ اومد سمتمو و دستشو رو شونم گذاشتو سمت در رفتیم .

خیلی نزدیک شده بود . اون خیلی جذاب بود و پدرم بود ولی نمیتونستم قبولش کنم

_خوبی؟

سری تکون دادم .

_میدونستی خداوند برای همچین زمانی زبون رو افریده؟

لبخندی زدم .

به رانندگی ادامه داد و پیاده شدم . اون مرد عجیب بود (؟)

وارد اتاقم شدم . دستی به گلوم کشیدم .

ترجیح دادم یه قهوه درست کنمو بشینم تو جام .

لیهان اومد کنارم ...

_حالشون خوبه؟

با تعجب نگاهش کردم و همونطور که قهوه امو میخوردم ابرویی بالا انداختم ...

_منظورم اون پولای مظلوم بود

بعدم ادای گریه کردن دراورد و منم پوکر نگاهش کردم ...

بعدش کوک اومد کنارم .

عینک افتابی مشکی زده بود .

+چرا عینک زدی ؟

_اوه دارلینگ اینجا دیگه در سطح ما نیست ...

بعدم از بالای عینک نگاهی به سرتا پای لیهان کرد .

اونم جیغی زدو محکم زد تو دستش و جونگکوکم سریع عقب رفت تا قهوه توی دستش نریزه ....

منم میخندیدم ...

Be AlrightNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ